این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
خوبید؟
از وبلاگم دیدن کنید:
amenhahmadi99.blog.ir
دوستان لطفا ازم حمایت کنید و لینک کانال برای دوستانتون بفرستید.
@Niloofar_abi99
نکته : پارتها پرش زمانی دارند، با دقت بخونید.
امیدوارم لذت ببربد و اهنگهای مربوط به پارتهارو با لذت گوش بدید، عاشقتونم.
❤️
نگاهم رو به دستهی صندلی دوختم، تمام مدتی که اونجا نشسته بودم داشتم روی کاری که سیما جون ازم خواسته بود تمرکز میکردم و آروم آروم خطوطی منظم و با هدف کنار هم میکشیدم.
باید تا سه روزه دیگه این طرح جدید رو تحویلش میدادم، توی این مدت فهمیده بودم که نباید عجول باشم و با فکر و با دقت همهی حواس و انرژیم رو بزارم برای کاری که میخوام بکنم.
یادمه اولین باری که استاد مظاهری منو فرستاد دنبال بهترین شاگردش، میخواست منو با اون اشنا کنه، اولش دلیلش نفهمیدم، استاد راه پیشرفت رو برام باز کرد، لطف بزرگی بهم کرد و سیماجون کسی که تا اخر عمرم مدیونشم.
توی فکر بودم که یه دفعه سایهای بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کردم.
منشی با پوزخنده کجی که گوشهی لبش نشسته بود نگاهش رو بین چشمهام چرخاند و با لحن تمسخرآمیزی توی صورتم توپید:
- مثل اینکه با سماجتت بلاخره این کار رو گرفتی، اما زیاد خوشحال نباش، کاره شاقی نکردی.
با چنان سرعتی از ذوق بلند شدم که تمام وسایلم که روی پام بودند روی زمین افتادند.
بیخیال وسایل با لبخنده گشادی که روی لبم نشسته بود، گفتم:
-ممنونم، همهی سعیام رو میکنم.
عصبی به صورتم خیره شد و با همون پوزخندش به وسایلم اشاره کرد و زیر لب گفت:
- دست و پاچلفتی.
#کپیممنوع⛔
با سرعت وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم از پلهها دو طبقهای رو بالا رفتیم، از پله بدم میاومد نفسم گرفته بود، اروم اروم دنبالش میرفتم و ضربان قلبم تند شده بود، جلوی یه در قهوهای سوختهای ایستاد و زنگ در رو فشار داد تا در باز شد، کمی نفسم جا اومد، مردی با موی سفید و صورت شکستهای جلوی در بود و با دیدن منشی، با لبخندی میگوید:
-خوش اومدی دخترم، بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت. منشی با ناز میگوید:
- ممنونم عمو صمد، خوبی؟
وقتی داخل شد برگشت و به من که همونجا ایستاده بودم نگاه کرد و با اخم ریزی میگوید:
-چرا اونجا ایستادی منتظره دعوت نامه ای؟ بیا داخل دیگه.
کمی هول شدم و با دستپاچگی نگاهی به صورت اون مرد کردم، نگاهش دلگرم کننده بود، سرم رو پایین انداختم و سریع دنبالش راه افتادم.
اونجا چندین اتاق بود، منشی رو به صمد میگوید:
- اقای نجم اومدند؟
صمد با صدای بم و دو رگه میگوید:
- اره توی اتاقه خودشه.
منشی بیحوصله سرش روتکانی داد و میگوید:
- خانم اه. چی بود اسمتون؟
به صورت پر از ارایشش خیره شدم، نفسم رو نامحسوس بیرون دادم، کمی کلافه شدم ولی یاد گرفته بودم که نقاب بزنم به صورتم تا کسی احساساتم رو نفهمه اروم با لبخندی میگویم:
- سینایی هستم.
با ناز، نگاه زنندهای به سر و وضع من کرد، درحالیکه به اقا صمد نگاه میکرد، انگار قراره از اون حقوق بگیرم که اینقدر خودش رو دست بالا گرفته و از بالا به من نگاه میکنه، با ترحم و با حرکت زنندهی دستش بهم اشارهای کرد و با ناز میگوید:
- عمو صمد این خانم قراره امتحانی یه ماهی رو اینجا کار کند، بایگانی رو بهشون نشون بدید، خودم به اقای نجم میگم.
با اخم ریزی به من نگاه کرد، نگام روی چشمهای نقاشی شدهاش چرخید، بعد هم با پوزخندش، با لحن تندی میگوید:
- تا ببینیم میتونی دوام بیاری.
ازم گذشت، وقتی که پشته سرم قرار گرفت، پوزخندی روی لبم نشست، توی ذهنم مرور کردم:
- توی این سالها فهمیدم هیچ کس به اندازهی من پوست کلفتتر نبوده، برام رفتار اطرافیانم مهم نبود، سیما جون خواسته من اینجا کار کنم، حتما دلیلی داشته پس این حرکتهای بچهگانه نمیتونه سدِ راهم بشه.
صدای دو رگه و بم اقا صمد منو به خودم اورد:
- از این طرف دخترم.
دخترم گفتنش چقدر دلگرم کننده بود و باعث شد زخم دلم سر باز کنه، بغضی رو که این سالها رفیقم شده بود رو پس زدم.
به صورت شکستهی صمد نگاه کردم، نگام به چشمهای درشت مشکیاش بود که با مهربونی میگوید:
- بفرمایید.
نگاهم به دستش که به سمت راست اشاره کرده بود خیره شد و دلم از گفتن: دخترمش، لرزید و بغض خفته ی توی گلوم رو پس زدم برای فرار از این بغض سریع به طرف مسیری که گفته بود، محکم قدم برداشتم.
صمد در چوبی با رنگ قهوهای و خطوط طولی نازکه مشکی رنگی رو باز کرد.
قدم جلو گذاشتم، با دیدن اتاق، شوکه و با ابروهای بالا پریدهای به اتاق خیره شدم.
صمد تک سرفهای کرد و اروم میگوید:
- اینجاست.
قدمی به عقب گذاشتم و بند کوله پشتیام رو محکم گرفتم.
صمد نگاهی به من کرد انگار فهمید ترسیدم سریع میگوید:
-اینجا یه کم به هم ریختهست اما موفق میشی.
نگاهم به قفسههای پر از زومکن وپرونده، که با بدترین وضع روی هم تلنبار شده بود و برگههایی از بین اونا بیرون زده بودند، افتاد.
روی زمین هم برگههای زیادی به همراه پرونده و زومکنهای سیاه و سفید ریخته بود.
میزی که اون وسط بود از بس برگه و پرونده روی اون ریخته بود، اصلا معلوم نبود.
باصدایی برگشتم و دیدم که صمد در رو بست و من هم قدمی به اجبار به جلو گذاشتم.
یک قدم دیگه برداشتم که چیزی رو زیر پام حس کردم، سریع خودمو عقب کشیدم و با دیدن مچالههای کاغذ نفسم را با فشار به بیرون فوت کردم، دلم میخواست برگردم و بگم غلط کردم.
اینجا واقعا افتضاح بود، بیهدف و سردرگم دور خودم چرخی زدم، نمیدونستم باید چیکار کنم، بیتکلیف چند دقیقهای همون جا ایستادم و لبم رو جویدم، انگار این چالشه جدید سیما جونه.
عصبی زمزمه کردم:
- چرا هیچی برای من ساده نیست؟!
چندباری دستم رو روی صورتم بالا و پایین کردم، نفسم رو سنگین بیرون دادم، اینجا داغون بود، زله هم که اومده باشه اینطوری خرابی به بار نمیاره.
نفسهای عمیقی کشیدم، باید بتونم من از اون همه امتحان سخت بیرون اومدم، تنهایی ازپس اون همه کارای سخته سیماجون بر اومدم، باید این رو هم رد کنم.
نگاهی به اتاق کردم، محکم گفتم:
- نمیتونی منو با این چیزا بترسونی نمیتونی منو منصرف کنی، من از پس بدتر از اینهاهم بر اومدم.
نگاهم توی کل اتاق چرخید، دنبال جایی بودم که وسایلم رو اونجا بزارم ولی مگه جایی بود؟!
نفس کلافهای کشیدم و برگهی مچاله شده ی زیر پام رو شوت کردم.
#کپی ممنوع⛔
وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافهام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشهی اتاق رفتم وچندتا زومکن و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همهی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپیممنوع⛔
بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخهای نزدیک بهم رو کنار هم میگذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صدای در سرم رو بلند کردم که تقهای دوباره به در خورد.
گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، اروم گفتم:
- بله؟!
صدای بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.
سریع گفتم:
- بفرمایید.
دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیزی بخوری که جون داشته باشی کار کنی.
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم و جلوی میز ایستادم و با خجالت سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم:
- خیلی ممنونم، اینقدر درگیر شدم که گذره زمان رو نفهمیدم، ببخشید اقا صمد شما رو هم به زحمت انداختم چرا زحمت کشیدید؟
سریع به طرف کیفم رفتم و دست بردم و کیف پولم رو در اوردم پول زیادی همراهم نبود، ترسیدم هزینهی غذا بیشتر باشه اب دهنم رو قورت دادم وبه سه تا ده تومانی توی کیف پولم نگاه کردم قبل از بیرون کشیدن پول، با لبخندی گفتم:
- راضی به زحمت نبودم ولی باید پول غذا رو بردارید.
با تعجب بهم نگاه کرد و با تک خندهای میگوید:
- نه دخترم اینا رو از پایین گرفتم چون تاساعت چهار سرکار هستیم غذارو از سلف پایین میگیریم، ولی اگر یادم نمیافتادید غذا تمام میشد.
درحالیکه سینی غذا رو روی جایی از میز که حالا خالی شده بود جا می داد، ادامه داد:
- هر روز از ساعت دوازده تا یک میتونی غذاتو بگیری، اگر دیر برید سلف رو میبندند.
خیالم راحت شد، پولایی رو که کمی بالا اورده بودم رو سریع سر جاش برگردوندم وکیفم رو سرجاش گذاشتم.
به طرفش رفتم.
- اقا صمد ممنونم که به فکر من بودید، ببخشید بخاطر من به زحمت افتادید.
صمد نگاه خیلی خاصی کرد، تو نگاهش حرفا بود انگار اروم لب زد:
- چه زحمتی دخترم، من وظیفهام رو انجام میدم.
نگاهم رو توی صورت شکستهاش چرخاندم:
- میدونم این خارج از وظیفهات بوده، ممنونم بهم لطف کردید.
با لبخندی گفت:
- تو دختره خیلی خونگرمی هستی بابا.
لبخنده گشادی روی لبم نشست، همونطور که روبه روش ایستاده بودم با لحن سرخوشانهای گفتم:
- لطفا این مدتی که قراره اینجا باشم هوامو داشته باشید، در عوضش منم اگر کاری از دستم بر بیاد حتما براتون انجام میدم، شما منو دخترم صدا میکنید پس منو جای دخترتون ببینید، نمیخواد بامن رسمی رفتار کنید.
برق اشک توی چشماش درخشید، سریع سرش رو پایین انداخت و سریع حرف رو عوض کرد:
-غذات سرد شد دخترم با اجازه.
کف دستم رو به لباسم کشیدم و از پشت سر به صمد نگاه کردم تا در بسته شد.
نگاهی به سینی انداختم غذا توی ظرف یکبار مصرف بود با یه لیوان اب که گوشهی سینی بود، نگاهی به بالا کردم و زیر لب خدا رو شکر کردم و به دنبال شیر اب برای شستن دستهام بیرون رفتم، کمی گیج دور خودم چرخیدم، که در اخر سالن باز شد و مرد چهار شانه ای با کت و شلوار بیرون اومد، چهرهی دلنشینی داشت، ته ریش داشت و موهاش یه طرفه و مرتب بودن با دیدنش سرم رو سریع پایین انداختم.
عقب گرد کردم که به اتاقم برگردم که صدام زد، صدای کفشاش روی پارکتها توی فضا پیچیده بود.
سرم پایین بود قلبم مثل طبل میکوبید، گوشهی لبم رو از داخل گاز گرفتم.
اون مرد به یه قدمیم رسید، بوی تنده عطرش توی بینیم پیچ خورد.
باصدای بمی جدی میگوید:
-دنبال کسی میگردید؟!
همونطور که سرم پایین بود، نگام به کفشهاش بود که برق میزد، با لحن خشک وسرد گفتم:
- نه، فقط دنبال روشوییم.
باتعجب میگوید:
- جان؟!
درهمین حال صدای بم و دو رگهی صمد رو شنیدم:
- چیزی شده اقای نواب؟!!
من بدون توجه به اون مرد به طرف صمد رفتم، اروم گفتم:
- اقاصمد روی شویی کجاست؟ یه ابی به دستهام بزنم.
صمد نگاهی به سمت چپه اتاقه من کرد:
- اونجاست برو غذات حتما سرد شده.
لبخندی به مهربونیش زدم و به سمت روشویی رفتم.
نواب سریع و باعصبانیت میگوید:
- اینجا چه خبره؟ این دختره کیه؟مگه من رئیس این قسمت نیستم؟! اون نجم کجاست؟!چرا بهم اطلاع نداده؟
صمد اروم گفت:
-انگار اقا اونو برای قسمت بایگانی اورده.
بدون توجه به انها دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.
شیر آب رو باز کردم و دستهایم رو زیر اب سردگرفتم حس خوبی بهم دست داد و آبی به صورتم زدم تازه فهمیدم چقدرخسته بودم.
چند باری آب به صورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و وضو گرفتم ودستمالی بیرون کشیدم، اروم اروم صورتم رو پاک کردم درحالیکه دستام رو بادستمال خشک میکردم از اونجا بیرون اومدم.
چیزی نگفتم در اتاق رو باز کردم و سرم رو ازخجالت پایین انداختم.
محسن سریع در رو بست و بدون گفتن حرفی در بارهی اتاق، گفت:
-اگر آمادهای بریم؟
سرمو تکان دادنم و محسن دستم رو کشید.
خداحافظی سرسری از آقاصمد کردم و دنبال محسن کشیده شدم.
چند دقیقهای فقط نفسهای تند محسن رو می شنیدم، که روی پلهها جلوم پیچید و با چشمهای طوفانی به صورتم زل زد.
#کپیممنوع⛔
ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
- آقــ. بخدا من فقـــ.ط منتظر منــ. شی بودم. یعنی چیزی. مــی خواستم یه آقایی اینا رو داد گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشد مــنم آوردمشون قســـ. ــم میخورم.
یه دفعه داد زد:
- اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!
برق خشم توی اعماق چشمهاش موج میزد با دادش بند دلم پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لبهای لرزان آروم لب زدم:
- شــرمـنده آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد میشدم. معذرت مــیخوام.
-دفعهی بعدی که با من حرف میزنی توی چشمهام نگاه کن، فهمیدی، الان هم تا اون روی دیگهام بالا نیامده برو بیرون.
سرم رو بلند کردم، با چشمای اخم آلودش بهم خیره بود، سرمو تکان دادم و با پاهای سست حرکت کردم، از در که بیرون رفتم نفس حبس شده ام رو بیرون دادم، بیخیال دستگاه اسکن رو به اتاقم بردم و با دیدن پارچ آب سریع به طرفش رفتم و یه لیوان آب رو یه دفعه سر کشیدم.
از دست خودم عصبی بودم، شروع کردم به کار که گند کاریم رو فراموش کنم ولی اعصابم بدجور بهم ریخته بود.
با شنیدن صدای گوشیم به طرف کوله پشتیم رفتم و گوشیم رو در آوردم با دیدن اسم محسن خستگیم در رفت و لبخندی روی لبم نقش بست.
سریع دکمهی وصل رو زدم:
پشت به دیوار روی دوپا نشستم، دستی به چشمهای خستهام که حسم میگفت از خستگی قرمز شدند کشیدم با خوشحالی جواب دادم:
- سلام عزیزم خوبی؟!!
محسن جدی و با صدایی خشدار حرص زد:
- کجایی؟! مگه نگفتی تا ساعت چهار سرکاری؟! اومدم خونه نبودی دارم دیوونه میشم، کجایی پــروا؟!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم، با دیدن ساعت روی هشت ابروهام به موهام چسبید.
یه دفعه با دست آزادم کوبیدم توی سرم و داد زدم:
- وای حواسم نبود، چرا اینقدر دیر شد؟ گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سریع گفتم:
- شرمنده محسن سرم شلوغ بود زمان از دستم در رفت الان راه میافتم.
محسن غرید:
- یعنی اینقدر بیناموسم؟! که توی این هوا و این تاریکی تنهایی بیای؟! هان؟
لبخندی زدم، ته دلم غلغلک خورد از غیرتش سریع گفتم:
-اسنپ خبر میکنم.
محسن دوباره گلو جر داد:
- بسه پـروا نمیزارم توی این آشفته بازار سوار اسنپ یه بیناموسی بشی، دختر مجید هنوز عبرت نشده برات هان؟!! آدرس اون خراب شده رو بفرست راه افتادم.
مستاصل نالیدم:
- هوا سرده، جاده لیزه دورت بگردم من که بچه نیستم، خـــ
بلندتر داد:
- با من یک به دو نکن آدرس رو بفرست.
سریع قطع کرد.
گوشی رو بوسیدم:
- قربونت برم چشم فقط تو مواظب خودت باش.
آدرس رو براش سند کردم وسایلم رو جمع کردم، تا رسیدن محسن چند تا پرونده رو جابه جا کردم، اوضاع اتاق رو از اولش هم بهم ریختهتر میدیدم.
با شنیدن صدای گوشیم اونو از جیبم بیرون کشیدم.
کوله پشتیم رو از روی میز برداشتم درحالیکه قدمی برداشتم سریع دکمه وصل رو زدم:
- الان میام پایین.
محسن جدی گفت:
- نمیخوای محل کارت رو بهم نشون بدی؟!
لبخندی زدم:
-بیا بالا
اما نگاهم به اوضاع اتاق افتاد اه از نهادم بلند شد. جواب محسن رو چی بدم؟ پووف آرومی کشیدم.
با شنیدن صدای مردونهی محسن که با کسی حرف میزد از اتاق بیرون رفتم، صمد جلوی محسن رو گرفته بود.
سریع به طرفشون رفتم، از دیدن محسن تمام خوشیها به سمتم سرازیر شد، درحالیکه نگاهم به صورت کلافه و جدی محسن افتاد با لبخندی گفتم:
- آقا صمد ایشون اومدن دنبال من.
صمد نگاهی به من کرد، آروم گفت ببخشید دخترم من مسئولم.
سرم رو انداختم پایین بله میدونم میخوام محل کارم رو به محسن نشون بدم.
محسن درحالیکه با کلاه کاسکت توی دستش بهم خیره بود دست آزادش رو پشتم گذاشت و با اخم گفت:
- سلام چرا اینقدر خسته بنظر میرسی؟! چشمهات قرمز شده
لبخندی به نگرانیش زدم:
- سلام عزیزم خوش اومدی؟! توی این سرما به زحمت افتادی.
محسن آروم به بازوم زد:
- دیگه از این حرفا نشونم وظیفهامه، بریم اتاقت رو نشونم بده که زود بریم دیر شده، بیبی بدجور نگرانت بود.
لبم رو گاز گرفتم:
-ای وای بیبی رو یادم رفت.
- ماشاالله به این هوش و حواست موندم چطوری شاگرد اول دانشگاه بودی خانم مهندس؟
توی لاک مغروری خودم فرو رفتم و گفتم:
- پس چی فکر کردی جوجه دکتر منو دست کم گرفتی؟
نگاه چپ چپی بهم انداخت.
-دستم درد نکنه پــروا داشتیم؟
قدمی برنداشته بودم که یادم افتاد آقا صمد بخاطر من هنوز نرفته شرمنده برگشتم و با ناراحتی گفتم:
- ببخشید آقا صمد من زمان از دستم در رفت شما هم بخاطر من معطل شدید.
صمد لبخندی زد:
- خونه ی من توی همین ساختمانه نگران نباش دخترم.
خیالم کمی راحت شد ولی بازهم عذاب وجدان داشتم
- بازهم بخاطر من اذیت شدید، لطفا منو ببخشید.
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دستهاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینهام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دستهاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟.
#کپیممنوع⛔
دستهامو بهم قفل کردم و بالا تنه ام رو به طرف چپ و راست کشیدم تا ازخشکی در بیاد،
رفتم توی سالن همهی درها بسته بودن، به سمت آبدارخانه رفتم و سرک کشیدم، آروم گفتم:
- ببخشید آقا صمد هستید؟! ببخشیدکسی هست؟
اونجا یه میز کوچک بود، سینگ ودستگاه چای ساز و قهوه ساز هم بود، همه چیز مرتب و تر و تمیز بود،
همونطوریکه ایستاده بودم از پشت قدمی به عقب برداشتم، که با صدای صمد آقا ترسیدم وجیغ خفهای کشیدم:
-هیین.
-چیزی شده؟چیزی میخوای دخترم؟!
دستم روی قلبم بود، ضربان قلبم کمی تند شده بود، به صورتش نگاه کردم، توی دستش یه سینی با لیوانهای خالی بود، باصدای بمش گفت:
-حالت خوبه؟! چای میخواستید؟!
با لبخندی گفتم:
- نه ازکجا میتونم یه دستگاه اسکن گیر بیارم؟
چشمهای صمد کمی رنگ تعجب گرفت، کمی توی خودش فرو رفت.
بعد از چند ثانیه گفت:
-باید برید ازخانم منشی بپرسید یکی اضافه پیش اون دیدم.
ازپله ها پایین رفتم، با ندیدن منشی، نفسم رو سنگین و با صدا بیرون دادم، کنار میز منشی ایستادم.
اطراف رو نگاه کردم، کسی نبود همه جا سوت و کور بود، کمی روی صندلی ای که اون طرفتر بود نشستم، درهمین حال آسانسور باز شد و یه مرد جوان با تیپ اسپورت ویه سینی توی دستش بیرون اومد، صورتش عصبی بود.
بادیدن من نگاه دقیقی به من انداخت، چشمهاش مشکی بود و موهاش کمی بلند بود و اونهارو رو به بالا حالت داده بود، صورتش سبزه با یه ریش پرفسوری بود، با سینی جلوم ایستاد نگام رو به پایین دوختم سنگینی نگاهش روحس میکردم، من از نگاهی که با منظور روم میافتاد لرز میکردم.
عرقی روی تیغهی کمرم حس کردم که رو به پایین حرکت کرد، اون مردعصبی سینی رو به بازوم چسباند و تشر زد:
-هی دختر چرا ماتت برده؟! هان این بیصاحب رو بگیر دستم افتاد.
باتعجب به صورت خونسردش خیره شدم گیج لب زدم:
-هان؟!
پوزخند کج و صدا داری زد:
-کی این دخترای خنگ ادم میشن خدایا!
عصبی سینی رو با ماگ قهوه وکمی کیک روی میز منشی برد:
دستش رو توی جیبش برد و نگاهش رو توی صورتم و روی تنم چرخاند، باخونسردی گفت:
- نوشیدنی رئیست سرد شده، چیه مثل مونگولا سرجات الم شدی؟!
بیخیال قدمی برداشت، درحالیکه دور میشد گفت:
-ناکس انتخابش حرف نداره، هر چی در و داف دور خودش جمع کرده.
بااخم غلیظی نگاه چپ چپی بهش انداختم مردک هیز، زیر لب مردشوری نثارش کردم.
نگام به قهوهها بود، معلوم نبود منشی کجا غیبش زده، الان چه خاکی باید به سرم بریزم؟!
سینی رو برداشتم و با استرس دم اتاق رئیس رفتم انگشت اشارهام رو خم کردم، آروم تقهای به در زدم، منتظر شدم، ولی خبری نشد، دوباره در زدم، ولی بازم خبری نشد، برگشتم و به جای خالی منشی خیره شدم.
برای بار سوم محکمتر در زدم، خبری نشد، عقب گرد کردم و سینی رو روی میز منشی گذاشتم و خواستم از اونجا برم باز دل رحمیم گل کرد، ترسیدم منشی اخراج بشه دستی به لباسم کشیدم.
غرغر کنان سینی رو برداشتم و رفتم و محکمتر از دفعهی قبل در زدم.
جوابی نشنیدم، دستم روی دستگیره ی در لغزید وبا استرس در رو باز کردم.
سرمو داخل بردم اتاق بزرگ و شیکی بود، طراحیش فوقالعاده بود، میزش براق بود روی اون مانیتور سفید رنگی قرار داشت و وسایل روی میز از ساعت گرفته تا جا مدادی و قاب عکسی که فقط پشتش معلوم بود، همه سفید قهوهای بودند، چندتا پرونده وسط میز بود، صندلی رئیس از چرم براق و مشکی بود، میز و تمام وسایل از تمیزی برق میزد پشت میز یه دیوار آجری قهوهای سوخته با خطوط سفید رنگی بود که روی دیوار تابلوی بزرگی بود و تصویرش هم که پشت سر یه مرد سیاه پوش با پالتویی بلندبود، نصب شده بود، سمت راست هم یه پنجرهی یه تیکه ی سفیدی بود.
گوشهی سمت چپ هم یه گل میز کوچک بود که روش چند تا پوشه بود، قدمی به جلو برداشتم، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
مات اون همه زیبایی بودم، کسی داخل نبود، چندقدم جلوتر رفتم، سینی رو روی شیشهی میز رئیس که زیر آن طرح چوب قهوهای روشن بود، گذاشتم.
نگام افتاد روی صندلی رئیس حسرت خوردم، کاش منم یه روز بتونم مستقل بشم.
بادست آزادم آروم زدم توی سرم و آروم پچ زدم:
- نباید به داشتههای دیگران و به کار و تلاش بقیه حسودی کنی.
سینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که چشمام به یه جفت چشم قهواهای مات خورد.
چهارشونه وقد بلند بود، سینهاش پهن و عضلانی بود و یه سویشرت مشکی که آستینهاش رو تا آرنجش بالا زده بود پوشیده بود، شلوارش هم جین مشکی هم رنگ سویشرتش بود.
ازترس چشمم به صورتش بود، موهای بلندش رو طرف چپش مدل داده بود، ریشش کمی بلند شده بود، دماغش کمی کشیده بود ولی به صورتش میاومد، ابروهاش اسپورت بود، خلاصه همه چیزش شیک و جذاب بود، انگار آهن ربا بود و آدم رو جذب خودش میکرد، جذابیتش حیرت آور بود.
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچهی این طرف واون طرفش افتاد.
بیتفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنیکه به بدبختیهام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگهاش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بیبی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بیبی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.
حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماسوار نالید:
-تو روخدا پـر
که ادامهی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کوبید تخت سینهاش و
#کپیممنوع⛔
باصدایی که سعی میکرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار میکنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمیبخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم میخورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف میکنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم میکنی؟!
توی چشمهای مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوبم عزیزم من خرحمالی نمیکنم، بایدکارکنم تا یاد بگیرم این همه جون کندم تا بتونم از درسی که خوندم استفاده کنم نه این که اون مدرک رو قاب کنم به دیوار، اگر بخاطر تو نبود من همون روزا از پا دراومده بودم، محسن توشدی انگیزه ای برای زندگی تاریک وبیهدفم.
میدونم نگرانمی اگر اذیت شدم قول میدم خودم بیام بیرون.
محسن بابغض و با دلخوری نگاهم کرد:
-پس به جون من قسـ
وجودم آتیش گرفت ازکلمه ای که میخواست بگه سریع دستم روی لبش نشست.
-هرگز با جونی که باعث شد زنده بشم و زندگی کنم قسمم نده.
محسن بغضدار و با اشکی که توی چشمش میچرخید، انگشتهام رو گرفت و بالبهای داغش عمیق بوسید، دستم رو گرفت و آروم آروم باهم پایین رفتیم.
کلاه کاسکتی که روی موتور بود رو درآورد و روی سرم گذاشت، شال گردن دور گردنش رو می خواست بازکنه که دستم روی شال نشست، باتخسی دستم رو پس زد:
-اینقدر وول نخور نمیتونی کمترین کاری رو که از دستم برمیاد رو ازم بگیری.
شال رو دورگردنم بست، محسن سوارشد، بعد دستم رو گرفت تا پشتش سوار شدم.
محسن قبل ازگذاشتن کلاه کاسکت گفت:
- دستهات رو بزار توی جیب کاپشنم، هم خودتو نگه میداری هم دستهات یخ نمیبنده.
بلند خندیدم:
- منو اینقدر بچه سوسول دیدی؟!
محسن لب زد:
- سرما که سوسول وغیر سوسول نمیشناسه.
دم گوشش گفتم:
- بچه پرویی دیگه.
محسن بیهوا بلندخندید و بعد هم موتور رو روشن کرد:
-تازه فهمیدی؟!! بزن بریم یه جیگرکی یه دلی از عذا در بیاریم، من که از گشنگی دارم میمیرم.
ازشنیدن حرفش با دست محکم زدم توی کمرش و عصبی غریدم:
-ساکت شو اگه یه بار دیگه از مردن حرفی بزنی، من میدونم و تو.
محسن کولی بازی در آورد:
-اخـخ وای کمرم دخترچقدر دستت سنگینه، بابا کمره دیوار نیست که میکوبی بهش.
قهقه زدم:
-چرا الکی کولی بازی درمیاری محسن هان؟!
محسن سرش رو به طرف عقب خم کرد و جدی میگوید:
- زده ناقصمون کرده بعد میگه کولی بازی.
پقی زدم زیرخنده، محسن کلاهش رو سرکرد:
- خودت رو محکم بگیر، بزن که رفتیم.
دستامو توی جیبش بردم، موتور باسرعت زیادی از زمین کنده شد که باعث شد، جیغ خفهای بکشم.
محکم چنگ زدم به پارچهی توی جیبش، از وجود محسن غرق لذت شدم، به جیگرکی رفتیم اما دلم نیامد بدون بیبی بخورم با اصرار محسن رو راضی کردم.
وقتی رسیدم جلوی در پیاده شدم، در رو باز کردم، محسن گفت:
-سوار شو تاساختمان خیلی راهه، بدو که یخ بستیم.
یه طرفه ترک محسن نشستم، کبابا رو روی پام گذاشتم، از بین درختهای سربه فلک کشیدهی خونهی بیبی رد شدیم.
درختها پوشیده از برف بودند، ازسرما می لرزیدم، محسن موتور رو زیر بالکن پارک کرد که برف روی موتور نشینه.
ازموتور پایین اومدم محسن درحالیکه کلاه کاسکتش رو درمیاورد گفت:
-وای چقدر سردش کرده.
یه دستم پر بود و با دست آزادم سعی کردم کلاه رو دربیارم که محسن سریع به طرفم اومد و کلاه رو از سرم برداشت.
دستی به مقنعهام کشیدم و بالبخندی به محسن نگاه کردم.
محسن نفس عمیقی کشید.
-چرا ایستادی پـروا اول بریم بالا پیش بیبی، زود باش یخ بستیم.
سرم روتکان دادم، ازسرما نمیتونستم حرف بزنم،
روی پلهها بودم که در باز شد، بادیدن کسی که جلوی در بود بدنم لرزید، با دستی که دور بازوی محسن بود، چنگ انداختم به بازوش، از دیدن کسی که باعث این همه سال عذابم بود به خودم لرزیدم، نفسم بند اومده بود و زانوهام سست شده بودن، بدنم از سرمای شدیدسِر شده بود، بغض راه گلوم رو بسته بود، زخمهای عمیق دلم دوباره باز شدند.
-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر میکنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه میخوای آدم بکشی؟! اصلا میتونی کش شلوارت رو نگهداری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ.
محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون هرزه رو ببینم ش میکنم تا درس عبرتی بشه برا بقیه.
بیبی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
- اَه بسه، شام از دهن افتاد.
#کپیممنوع⛔
باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانهی نهتکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمیخوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.
محسن که تمام بدنش از شدت خشم میلرزید، نعره زد:
-این بیآبروی همه جایی به چه جراعتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومیخواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.
دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
-من این زنیکه روهمینجا میکشم.
کلاه کاسکتش رو پرت کرد و از کناره مستانه رد شد، که باصدای وحشتناکی به زمین خورد، مستانه مثل بید میلرزید، بچههاش از ته دل درحالیکه محکم پاهاش رو چسبیده بودند، با تمام وجود جیغ میکشیدند.
به طرفش رفتم و سریع خودم رو بین آنها انداختم و دستهام رو دورش حلقه کردم، غریدم:
-بسه محسن، زده به سرت، مگه توقاتلی؟!
محسن زور میزد که خودش رو ازبغلم بکشه بیرون، کنار گوشم نعره کشید:
- آره اگه پاک کردن نجاست قتله؟ من میخوام جانیترین آدم دنیا بشم.
زورم به محسن نمیرسید، فریاد زدم:
-از اینجا گم شو، گم شو، چی ازجونمون میخوای؟!
نگاهم به صورت محسن بود که بدجورعصبی بود:
-محسن منم پــروا، به خودت بیا.
جیغ کشیدم:
-محــسن؟! بیبی یه کاری بکن، تو روخدا.
محسن منو کنار زد:
ناباورانه به دستهای خالیم خیره شدم، که بیبی عصاش رو بالا برد و روی سرشانهی محسن که داشت باعجله دنبال اون زنیکه میدوید پایین آورد.
باصدای گرفتهای جیغ کشیدم که صدام بین فریاد پر درد محسن گم شد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم محسن ناباورانه برگشت و به بیبی زل زد، چشمهاش کاسهی خون شده بود، ترسیده بودم، ولی به طرف محسن قدم برداشتم، که محسن غرید:
-زنیکهی هرجایی اگر فکر کردی از دستم در رفتی کور خوندی، فکر نکن که هر وقت از سرویس دادن به مردا خسته شدی، سر خرت رو کج کنی بیای این طرفا، وگرنه خودم جرت میدم حرومی، دفعهی دیگه توی این محله نبینمت.
دستهام از شوک حرفهای محسن روی هوا مونده بود، اون زنیکه که یکی ازبچههاش روبغل کرده بود، بانگاهی به پشت سرش قدمهاش رو تندتر کرد.
محسن هم دلخور به بی بی نگاهی کرد و با عصبانیت و نفسهای بلند و کشیده از کنارمون گذشت.
گوشهی سالن نگاهی به در اتاق محسن کردم، زانوهام رو بغل کرده بودم، سرنوشت شوم من دست به گریبان اطرافیانم شده، وجودم درب و داغونه، این سختی پایان نداره.
فکر محسن داشت مثل خوره وجودم رو میخورد دلم بدجور گرفته بود، فکرم بدجور درگیر محسن بود، اگر بخاطر من دستش به خون آلود میشد چه خاکی به سرم میکردم؟
سرمو بین دستهام گرفته بودم، که صدای بیبی منو ازفکر بیرون کشید:
-جانم بیبی چیزی گفتی؟!
بیبی آروم ولی کمی عصبی میگوید:
- کجا رفته بودید، دلم هزار راه رفت.
سریع به طرفش رفتم، با اخم به من نگاه کرد و غر زد:
-چرا منه پیرزن رو توی هول والا میزارید با این کاراتون.
سرمو پایین انداختم:
-شرمنده بیبی هر جا هستم این بد قدمی من گرفتار همه میشه.
بیبی اخم درهمی کشید:
-بس کن این حرفا رو، برو یه سر به محسن بزن ببین طوریش نشده باشه.
سرم رو دوباره توی دستام گرفتم:
-مگه نمی شناسیش بیبی، اون تا چند روز دیگه اینطوریه، چرا اونو زدی بیبی اون فقط بخاطر من داشت یقه جر میداد، بیچاره محسن که پاسوز من و اقباله نحسم شده.
بیبی عصاش رو کوبید روی زمین:
- اینقدر این حرفا رو به خورد خودت دادی که باورت شده.
لبخند تلخی زدم، نگاهم به جعبهی جیگرها افتاد، یاد غرغرای محسن که میگفت:"از گشنگی داره میمیرم" افتادم.
که یکدفعه در اتاق محسن باز شد، سریع بلند شدم و نگران بهش نگاه کردم، لبخندی زد، لباسهاش رو عوض کرده بود، لبش میخندید اما درونش طوفانی بود.
محسن با صدایی که از فریاد زیاد دو رگه شده بود میگوید:
- چتون بابا انگار آدم ندیدید، آخرش این جیگرا یخ بستن.
جلوی صورتم بشکنی زد:
-کجایی، بدو سفره رو بیار، ازگشنگی هلاک شدم.
لبخند تلخی زدم:
-چشم قربونت برم.
محسن شانه بالا انداخت و ابروهاش رو بالا داد و برای عوض کردن جو، تخس میگوید:
- میگم بی بی دلت اینقدر برای کتک زدن من تنگ شده بود، هـان؟!
بی بی برگشت و با عصاش به شوخی آروم به پاشنهی محسن زد.
داد محسن به هوا رفت و پای راستش رو گرفت و با اون پاش بپر بپر میکرد:
یه لنگه پا روی پاش میپرید، من نگران بطرفش رفتم، با صدای لرزانی گفتم:
-محسن چی شد؟! خوبی؟
#جدالی_عاشقانه_با_بیماری
#رمانی_جذاب_به_قلم_نویسنده_ای_خلاق
#بیستوهفت
دعایش گرفت نازگل بیدار و مشغول ورق زدن کتاب داستان مورد علاقه اش (سیندرلا) بود.
فرشته اشارهای به شوهرش کرد و به آرامی به طرف نازگل قدم برداشت.
دخترک بازهم درخیالاتش خودش را جای سیندرلا گذاشته بود.
ناگهان کتاب داستان از دستش سر خورد و به زمین افتاد.
با افسوس نگاهی به زمین کرد، کمی دستش را دراز کرد تا بلکه بتواند کتاب داستان را بردارد اما ارتفاع تخت تا زمین زیاد بود.
آهی کشید و سعی کرد بخوابد. چشمهایش را بست احساس کرد کسی کنارش نشستهاست چشمانش را باز کرد و با دو چهره خندون و مهربون رو به رو شد.
فرشته کتاب داستان را کنار او گذاشت و به آرامی سلام کرد.
دخترک معلولی که خانوادهاش را در تصادف از دست میدهد و به پرورشگاه منتقل میشود
برای ادامه داستان بزن رو لینک زیر
https://t.me/joinchat/AAAAAEYX6AGXZWy30ZDLHQ
[عکس 720×720]
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچهی این طرف واون طرفش افتاد.
بیتفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنیکه به بدبختیهام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگهاش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بیبی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بیبی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.
حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماسوار نالید:
-تو روخدا پـر
که ادامهی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کاسکت کوبید تخت سینهاش و
#کپیممنوع⛔
- نگو نامرد نگو تو پشت منی تو کوه منی با تو زنده شدم، حرفای نیشدار همه رو به جون میخرم فقط تو کنارم باش، محسن این همه زجر کشیدیم تا به اینجا برسیم، دانشگاهت برام خیلی مهمه این همه بهت سخت گرفتم تادیگه طعم این بدبختی رو نچشی.
- ببینم آب دماغت رو که با لباس من پاک نکردی؟
باخندهی ثابت روی لبم بهش خیره شدم:
-خیلی لوسی محسن، منو این کارا؟!
محسن بلند خندید وچشمکی زد:
-میخوام همیشه اینطوری لبت رو خندون ببینم.
#کپیممنوع⛔️
سفره رو برداشتم و روی زمین پهن کردم و نون توی سبد رو روی سفره گذاشتم، برای بی بی پشتی گذاشتم تا روی اون بشینه که پاش اذیت نشه.
-محسن بدو دستات رو بشور که غذا سرد شد.
خودم هم به طرف روشویی رفتم و آبی به دستام زدم، محسن هم بعد از من دستهاش رو آب کشید، کنارم روی سفره نشست، نگاهی بهش انداختم سرش پایین بود، موهای بلندش نامرتب روی پیشانیش ریخته بودند، گردنبندش رو که به شکل پرچم ایران بود و اونو برای تولدش براش گرفته بودم همیشه توی گردنش بود، دل و دماغی برامون نمونده بود، با غذا بازی میکردیم، محسن عصبی گفت:
-چرا نمیخوری پــروا؟ نبینم بخاطر یه آدم عقده ا
لبخندی به مهربونیش زدم:
-من فقط بخاطر تو نگرانم، بعد هم اون حرفا چی بود؟
کمی تعجب کرد، سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار لب زد:
- بدتر از ایناحقش بود.
عصبی گفتم:
-یعنی چی؟خیرسرت درس خوندهای، پزشک این مملکتی.
پوزخندی زد و لقمهای توی دهنش گذاشت و درحالیکه لقمه رو میجوید گفت:
- به یه طرفم. هرجا ببینمش خشتکش رو میکشم سرش تا دیگه گند و گوه زیادی نخوره.
به نشانهی تاسف سر تکان دادم:
-این روت رو نمیشناسم محسن.
محسن اخم کرد:
-جهنم بدخواهاتم.
باتعجب بهش خیره بودم، بیبی برای عوض کردن بحث آروم گفت:
- پــروا، هر روز که کارت تا این موقع طول نمیکشه؟!
سرمو بلند کردم و نگاه وا رفتهای بهش انداختم:
- بی بی سعی میکنم دیر نیام، اگر هنوز بهم شکـ
بی بی سریع وسط حرفم پرید:
-پـروا من نگرانتون میشم، فقط تو و محسن رو به خلوتم راه دادم، بعد این همه سال مثل چشمهام شدی، من بدون شما توی این خونهی درندشت خیلی تنهام، خوب میدونید که به دخترای اون طرف باغ فقط به اندازهی کوپنشون اهمیت میدم.
بود و نبودشون برام مهم نیست، فقط چون میخواستم یه کاری برای همجنسام کرده باشم اونجارو باز کردم، ولی بعضیا لایق هیچی نیستند، فقط جواهر نایابی مثل تو باعث شد اونجارو نگه دارم.
محسن سرش رو بلند کرد، درحالیکه لقمه رو تو دهنش میجوید با غرور و تحسین بهم نگاه کرد، وقتی بی بی گفت: جواهر، چشمهاش برقی زد و لبخند عمیقی گوشهی لبش نشست.
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- مدیونتم بی بی، ممنونم که هستی، وقتی که هیچکس و هیچ جایی برای موندن نداشتم بهم پناه دادی، ممنونم که خونهات رو برای کسایی مثل منـــ.
بغض نزاشت ادامه بدم.
محسن غم آلود آروم گفت:
- پــروا تو روخدا فقط یه امشب رو بغض نکن دردت به جونم.
چشم غرهی بدی بهش رفتم و غر زدم:
- این حرفا چیه؟! غذات رو بخور و برو سر درس ومشقت، اصلا به درسات میرسی؟! وگرنه به بی بی میگم ها، خودش میدونه چطوری تو رو سر درس و مشقت بنشونه.
محسن نگاه تند و تیزی بهم انداخت و نامحسوس خواهش کرد که بیخیال بشم.
لبخند کجی زدم، دیگه حرفی نزدم توی آرامش شام خوردیم.
محسن کمک کرد سفره رو جمع کردیم، چای ساز رو روشن کردم.
محسن کنارم توی آشپزخانه ایستاد، میتونی برام یه قهوه آماده کنی؟!
بهش نگاه کردم:
- چرا، مگه امشب باز درس داری؟
محسن دستی به موهای بلندش کشید و اونا رو به عقب برد، ولی مثل آبشار پایین افتادند، ابروهاش رو با حالت خاصی بالا برد:
-امتحان دارم.
کمی شوکه نگاهش کردم، اخم کردم، به سینهاش مشت آرومی زدم و عصبی و اخم آلود نگاهش کردم:
-امتحان داری اون وقت تا دقیقهی نود سرکار بودی؟! بعد هم راه افتادی اومدی دنبال من کی چی؟! چندبار باید بهت بگم محسن؟! من بچه نیستم محسن من از پس خودم برمیام تنهایی تا اینجا اومدم بعدهم مــ.
محسن کلافه دستم رو گرفت:
-اون مال وقتی بود که تنها بودی الان منو داری پــروا اون سر دنیا هم باشی میام دنبالت، اینقدر بیغیرت نشدم که بزارم خواهرم نصفه شبی با یه بیناموس چشم چرون تنهایی بیاد، اگر کسی مزاحمت بشه چطوری اسم خودم رو بزارم مرد، اگر شده باشه از دانشگاه مرخصی بگیرم، میگیرم و دنبالت راه میام تا اون سر دنیا، پس فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن، نمیزارم بخاطر چندرغاز، کسی بخواد سرت منت بزاره فهمیدی؟ اصلا دوست ندارم کار کنی، پــروا وای به روزی که بشنوم بخاطر من باز خودت رو کوچیک کردی.
ازخشم میلرزید و عصبی و با صورتی برافروخته نگاهش رو بین چشمهام چرخاند:
- تو فقط برام مهمی پروا، حتی بخاطرت از دانشگاه هم میگذرم به جون تو که بند نبض قلبمی قسم میخورم، پس یادت باشه چی میگم.
بازوم رو آروم گرفت و سرم رو روی سینهاش گذاشت:
-تا قیام قیامت من پشتتم، باهمه دنیا برات درمیافتم، نمیزارم دیگه کسی بهت انگی بچسبونه، مگه اینکه محسنت زیر خروارها خاک خوابیده باشه که بخوان چفت دهنشون رو باز کنند، میفهمی تو خط قرمز منی.
بابغض مشتی به سینهاش زدم:
نگاهی به نقاشی جای دستهامون، خطوط کج و معوج و نقاشیهای زیبایی که روی دیواریهی حمام کشیده بودیم، افتاد وباعث شد لبخند ثابتی گوشهی لبم بنشینه.
چون راحت نبودم بالا حمام کنم، محسن اینجا رو برام درست کرده بود، قربون دل مهربونش برم.
تنی به آب زدم، غرق لذت شدم، حس خیلی خوبی داشتم، آب خستگیم رو شست.
به اتاقم برگشتم، کمی سرد بود درحالیکه با حوله موهام رو خشک میکردم با اون دستم لبهی پرده روگرفتم، پرده رو دور تخت و بخاری کشیدم که گرماش بیرون نره اینجا بزرگ بود و دیرم گرم میشد
#کپیممنوع⛔️
دستم روی سینهی عضلانیش نشست و آروم هلش دادم و با خنده گفتم:
- برو به درست برس، کمتر خودتو لوس کن.
محسن دوتا انگشتش رو کنار پیشانیش گذاشت و همزمان ابروش رو داد بالا و احترام بامزهی نظامی ای داد و گفت:
-چشم قربان.
دست برد توی جیبش و قدمی برداشت که یدفعه به سرعت برگشت و خندهی توی صورتش محو شد و سریع با نگرانی گفت:
- راستی پـروا حالت خوبه؟! امروز سرت گیج نرفت؟! قرار بود بری پیش متخصص چی شد؟! خودم فردا میام دنبالت بریم تو هردفعه پشت گوش میاندازی.
استرس گرفتم نمیخواستم بامحسن برم، از حرفهای دکتر قبلی کمی نگرانی گرفته بود، لبخندی زدم و به صورت گردش که کمی ته ریش داشت خیره شدم، برای عوض کردن موضوع، بحث رو زدم به مسخره بازی:
-نکنه تو سوپرمنی چیزی هستی؟! تو لازم نیست نگران من باشی.
محسن با تخسی گفت:
-جز نگرانی برای تو کاری ندارم.
از آشپزخانه بیرون رفت، از پشت بهش خیره بودم، کمی شیر گرم کردم و قهوه ای هم برای محسن درست کردم و اونو توی ماگش ریختم.
قهوه رو براش بردم، جلوی در اتاقش ایستادم، آروم در زدم، صدای کمی بم محسن رو شنیدم:
- بله؟!
- محسن منم بیام داخل؟!
محسن تک خندهای زد:
- جانم پـروا، معلومه.
در رو باز کردم، اتاقش مرتب و تمیز بود از پشت میزش کمی خم شده بود که منو ببینه، با دیدن من که سینی توی دستم بود، کمی نیم خیز شد، سینی رو گرفت.
وقتی نیم خیز شد، سریع گفتم:
-راحت باش، محسن کمی بیسکویت برات کنار گذاشتم، شیرداغ هم روی اجاق هست، حتما بخوری، هواست به بی بی هم باشه، چیزی نیاز داشتی بگو.
محسن کمی ناراحت شد:
-قربونت برم نگران من نباش، من مواظب خودم هستم، بی بی رو هم چشم، بهش سر میزنم تو برو استراحت کن لطفا، خیلی خسته شدی.
آروم به سرشانهاش ضربه ای زدم:
- به کار خودت برس بچه، زیاد خودت رو اذیت نکنی و زود بخوابی.
محسن سرش رو بلند کرد، نگاهی کرد:
-چشم، دیگه.؟!
درحالیکه بیرون میاومدم گفتم:
- فقط سلامتیت.
به آشپزخانه برگشتم، شیر بی بی رو هم توی لیوان ریختم، یه لیوان هم برای محسن کنار گذاشتم کمی ازش مونده بود و اونو برای خودم ریختم، مال خودم و بی بی رو با کمی عسل قاطی کردم.
ازجعبهای داروهای بی بی رو بیرون آوردم، کنار لیوان شیرش گذاشتم و با سینی به اتاق بی بی رفتم، وقتی در رو باز کردم، بی بی روی تخت تکیه داده بود، درحالیکه عینک روی چشمش بود، کتابی رو میخوند.
کتاب رو بست، بهم نگاهی کرد:
- خیر ببینی دخترم، دستت طلا.
لبخندی زدم:
- بی بی قرصهاتون رو آوردم اینا رو اول بخورید.
لیوان شیر رو با سینی، روی عسلی کوچک کنار تختش گذاشتم، از توی کشوی میز پمادش رو بیرون کشیدم.
- بزارید کمی زانوهاتون رو ماساژ بدم.
بی بی با مهربونی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم، خستهای برو استراحت کن.
درب پماد رو باز کردم و کمی از اون رو روی انگشتم زدم و آروم گفتم:
- منو خستگی بی بی؟!
بی بی درحالیکه شلوار راحتیش رو بالا میداد گفت:
- تو خیلی سرسختی اما من میفهمم که چقدر اذیت میشی.
خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم:
- ای بابا چی میگی بی بی من دیگه عادت کردم، من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی قویم.
بی بی لبخند ملیحی زد و من مشغول ماساژ دادن پای بی بی شدم.
بی بی قرصهاش رو خورد، چند دقیقهای بود که آروم آروم پاهاشو ماساژ میدادم.
بی بی با خمیازهای گفت:
- بسه پروا خوابم گرفت.
به صورتش نگاهی کردم، اثری ازخواب ندیدم حتما برای اینکه نمیخواد دیگه پاهاشو ماساژ بدم داره دکم میکنه.
با لبخندی گفتم:
-چشم خوب بخوابی.
از تخت پایین رفتم، کنارش ایستادم و خم شدم، گونهاش رو بوسیدم.
- اگه چیزی نیاز داشتی محسن روصدا بزن، حالا حالاها بیداره.
بیبی غر زد:
-باشه برو دیگه حالا انگار من بچهام.
ریز ریز خندیدم، وقتی عصبی میشد، خیلی لجباز میشد.
کوله پشتیم، وسایلم رو برداشتم و از در کوچیک توی سالن راهی زیر زمین شدم و در رو باز کردم، از پلههای سیاه و سفید پایین رفتم و چراغها رو روشن کردم.
با روشن شدن چراغ، رنگها ونقاشیهای گل و درخت و آدمکهای بامزه و برگهای کشیده شدهی روی دیوار نمایان شدند، هرقسمت زیر زمین رو یه رنگی کرده بودم، خیلی زیبا و رویایی شده بود طرف راست اتاق مبلهای راحتی به شکل ال با یه گل میز چیده بودم، فرشهای تمیزی روی زمین پهن کرده بودم.
به سمت ستونها حرکت کردم، با دیدن روشن بودن بخاری لبخندی زدم زیر زمین گرم شده بود، حتما کار محسنه، پردهی سبز بزرگی دور چند ستون وصل کرده بودم که اینجارو مثل اتاقی از سالن جدا میکرد، نصبش کار محسن بود، کوله پشتیم رو روی میز کوچکی که کنار تختم بود گذاشتم، تخت خوابم تک نفره بود کمی قدیمی بود، ولی از هیچی بهتر بود، به دوش شدیدا نیاز داشتم، لباس و حولهی حمامم رو برداشتم، به طرف انتهای زیر زمین راه افتادم، چراغش رو روشن کردم.
- برو تو که فقط امتحانی اینجا هستی برای مرخصی گرفتن هم نیاز نیست که اجازه بگیری.
سرم رو تکان دادم و با تشکری زیر لب، ازش جدا شدم.
اسکنر سنگین بود، کمی انگشتهام رو تکان دادم، از پله ها بالا میرفتم که از سنگینی و زیادی پلهها نفس نفس میزدم.
قفسهی سینهام به شدت بالا و پایین میشد، تنم توی این سرما به عرق نشسته بود.
از خستگی اسکنر رو روی پلهها گذاشتم و از خستگی روی پله ها ولو شدم و دستمهام رو به عقب بردم و تنم رو عقب فرستادم نفسمام تند شده بودند، چشمام هم بسته بودم، نفس که تازه کردم چشمهام رو باز کردم و سقف رو دیدم.
دوباره چشم بستم و با لبه ی آستینم عرق روی صورتم رو پاک میکردم که دادم به آسمون رفت.
#کپیممنوع⛔️
موهای بلندم رو شونه زدم و گوشیم رو از کوله پشتیم در آوردم و نگاهم به گوشیم بود، این تنها چیزی بود که از گذشته همراهم مونده بود، تنها دلخوشیم بود، وقتی خیلی حالم بد بود با یه آهنگ خودم رو خالی میکردم.
سردم بود بالش و پتوم رو برداشتم و کنار بخاری گذاشتم و طرحی رو که چند وقته روش کار میکردم رو در آوردم و چهار زانو نشستم و آروم آروم روی نقشه کار میکردم، سیما جون گفته بود هر چی به ذهنت رسید بکش.
از خستگی چشمهام روی هم میافتادند.
گیج خواب بودم که دست کسی رو زیر سرم حس کردم.
ترسیدم و جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم و داد زدم:
- تو رو خدا اذیتم نکنید تو رو خدا من جز پاکیم چیزی برای از دست دادن ندارم،
-خواهــ. خواهــ
محسن داد زد:
- پــروا منم. چشماتو باز کن، ببین.
ترسیده کمی روی زانوم عقب رفتم، دستهام روی گوشام بود وجیغ میکشیدم که کسی تکانم داد، نگاهم روی صورت رنگ پریده محسن چرخید، درحالی که هق هق میزدم، با چانهای لرزان، گفتم:
- تــ. ــو اینــ جا چیکار مــی مــی کنی؟!
محسن ناراحت و با بغض لب زد:
- دورت بگردم، غلط کردم، شرمنده نمیخواستم تو رو بترسونم، سیما خانم زنگ زد و کارت داشت اومدم بهت بگم که خواب بودی، فقط می خواستم بالش زیر سرت بزارم، نمیخواستم بترسونمت.
نگاهش شرمگین و ناراحت بود، محسن منو به آغوش کشید و موهای م رو نوازش کرد و آروم لب زد:
- شرمنده که همجنسام به خاطر هوس خودشون روحت رو اینجوری درهم شکستند، اون نامردا گل خوشبوم رو بدجور شکستن، شرمندهام پــروا.
صداش از بغض میلرزید و این خیلی آزارم میداد.
محسن بالشم رو جلو کشید:
- بیا بگیر بخواب به سیما خانم پیام میدم که خوابیدی، بیا، ببخشید که ترسوندمت، نترس من اینجام و مواظبتم.
با فشاری روی بازوم مجبورم کرد که دراز بکشم.
خواب آلود و بیاختیار آروم زمزمه کردم:
- پیشم بمون محسن، نرو من خیلی میترسم.
محسن عصبی و با بغض نالید:
- جایی نمیرم همینجام، تو فقط نترس، نترس خواهری، باشه، آروم بگیر عزیزم.
چشمهام از نوازش موهام و حرفهای دلگرم کنندهی محسن گرم شد و دیگه نفهمیدم کی دوباره به عالم بیخبری رفتم.
صبح زود وقتی بیدار شدم محسن رو دیدم که به پشتی تکیه داده بود و درحالیکه کتابش روی شکمش بود خوابش برده بود.
چانهام لرزید و از دیدنش که همهاش بخاطر من اذیت میشه ناراحت شدم، پتویی رو در آوردم، آروم سرش رو روی بالشی که کنار دستش بود گذاشتم و پتوی جدیدی رو کشیدم روش.
سریع چند تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشه، آروم بالا رفتم و به بی بی سر زدم که راحت خوابیده بود برگشتم و لباسهام رو پوشیدم و زیر تخم مرغها رو خاموش کردم.
نگاه گذرایی به خونهی مرتب شده انداختم، کوله پشتی و وسایلم رو برداشتم و کفشهام رو پوشیدم و به محض باز شدن در، هوای سرد به صورتم تازیانه زد.
برف تازه نشسته بود، لرزی به تنم نشست اما بیتوجه به سرما، با عجله راه میرفتم که به اتوبوس برسم.
لبام از سرما روی هم میلغزیدن، با دیدن اتوبوس که داشت حرکت میکرد، با همهی توانم دویدم، با نفس نفس کمی دنبال اتوبوس دویدم با ایستادنش خوشحال شدم، سریع سوار شدم و به طرف صندلیهای آخر اتوبوس رفتم و نشستم.
خوابم میاومد، چشمامو بستم، تا برسم به اونجا کلی راه بود، میتونستم یه چرتی بزنم.
با ایستادن اتوبوس توی آخرین مقصد پیاده شدم، کوله پشتیم رو کمی جابه جا کردم و با کمی پیاده روی رسیدم ب ساختمان کارم و وارد شدم واز پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن ب محل کارم به اتاقم رفتم و مشغول کار شدم، هر لحظه که میگذشت نیازم به اسکنر هم بیشتر میشد، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک ده بود.
بلند شدم و از پله ها پایین رفتم و نگاهی به منشی انداختم که کلافگی ازصورتش میبارید، رفتم جلو.
- سلام صبح بخیر.
منشی سرش رو بلند کرد و سرد میگوید:
-سلام.
با لبخندی بهش نگاه کردم مشغول نوشتن شد.
- من به یه اسکنر نیاز دارم.
منشی سرش رو بلندکرد و به صورتم دقیق شد. کلافه تر از قبل و بدون حرف بلند شد و به اتاقی که درش باز بود، رفت و کمی بعد با اسکنر متوسطی که توی بغلش بود برگشت.
به طرفش رفتم و اسکنر رو ازش گرفتم، منشی سرجاش نشست.
زبونم رو روی لبم کشیدم.
منشی خشک و سرد میگوید:
- دیگه چیه؟! من خودم هزار تا کار دارم بزار به کارام برسم.
آروم سرم رو انداختم پایین و من من کردم:
- من. مـــ. من.
منشی خودکارش رو کنار گذاشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
آب دهنم رو قورت دادم، این کارش یعنی اینکه دارم وقتش رو میگیرم.
سریع گفتم:
- من امروز دانشگاه کلاس مهمی دارم میتونم زودتر برم؟
عزاداریهاتون قبول، ما رو هم فراموش نکنید.
دوستان عزیزم برای خواهر زادهام بیمارن لطفا براش دعا کنید، یه دنیا ممنونم.
تشکر میکنم از دوستانیکه که با همهی نامنظم بودن پارتها همراهم هستید.
این هم پارت امروز امیدوارم لذت ببرید، ببخشید به دلیل مشغوله زیاد دو روز یه بار پارت گذاری میشه.
❤️❤️❤️
-بفرمایید، هنوز شروع نکرده بودیم.
دوقدم برداشتم که بامکثی می گوید:
-فامیلیتون؟!
برگشتم، یه حس مزخرفی داشتم، خونسردیم رو جلوی نگاههای ریز بینش از دست داده بودم.
به زور به خودم مسلط شدم:
-سینایی هستم.
پریدن ابروهاش به بالا رو دیدم ولی سریع خودش روجمع کرد:
-پس دانشجوی ناشناسی که همه روشوکه کرده شما هستین؟!
این دفعه من تعجب کردم:
-مــن؟
#کپیممنوع⛔️
که چیز محکمی روی اون یکی دستم که روی سنگفرش بود، فرود اومد و خرد شدن استخون دستم رو با تمام وجودم حس کردم و بیاختیار جیغ کشیدم و دستم رو عقب کشیدم.
سریع بلند شدم و دست زخمیم رو توی اون دستم گرفتم و از درد، اشک توی چشمام جمع شده بود و پوست دستم خراشیده شده بود وخون دستم روی زمین میچکید ومن گوشهی دیوار مثل یه گنجیشک بارون زده ایستاده بودم و سرم رو به یقه ام برده بودم.
نگاهم به یه جفت کفش مشکی مارکدار وبراق با یه شوارجین جذبی مشکی افتاد.
انگار ازجیغم توی شوک بود، باصدایی زیبا و عصبی و جدی می گوید:
-اینجا چه غلطی میکنی؟! مگه پلهها جای نشستنه؟هان؟!
مکثی کرد و قدمی به جلو برداشت و دستش رو کشید سمتم و باصدای خشداری میگوید:
-بزار ببینم چی شده؟!
من ترسیده از اینکه دستش بهم بخوره قدمی به عقب برداشتم که نزدیک بود از پله ها پرت بشم پایین، که صدای دادش پیچید توی فضا.
- مواظب باش.
دستمالی رو از جیبم درآوردم و روی زخمم گذاشتم.
-چیزی نیست آقا، شرمنده سد معبر کرده بودم.
صدای تند شدن نفسهاش رو شنیدم:
-ببین قصد ندارم بخورمت، بزار ببینم دستت چی شده؟
اخم کردم و کمی خودم رو عقب کشیدم و سریع سلسهوار گفتم:
-هنوز اینقدر ضعیف و رقت انگیز نشدم که به نامحرمی نیاز پیدا کنم.
پوزخند صدادارش رو شنیدم که یهو قهقه ی نهیبی زد:
-شما دخترا چرا همتون با یه کلمه خودتون رو دست بالا میگیرید؟! ازم که رد شد بوی تند وتلخ عطرش که تحریک کننده بود با بوی سیگار قاطی شده بود بویایم رو اذیت کرد.
سریع پلهها رو پایین رفت، صدای کفشاش رو که محکم به زمین برخورد میکرد رو می شنیدم، چند دقیقهای گذشت صورتم از درد جمع شده بود، نگاهی به اسکنر انداختم، پووفی آروم کشیدم.
سرم گیج میرفت، سریع کنار اسکنر نشستم باید سریع قرصهام رو بخورم تا سرگیجم شدت نگرفته، نمیتونستم دستگاه رو ول کنم، نگاه وا رفتهای به پلهها کردم و سرم رو انداختم پایین.
چند دقیقهای نگذشته بود که آقاصمد جدی میگوید:
- اینجا نشستی؟!
با دیدنش لبخندی زدم:
- آره.
با دیدن دستم نگران به طرفم اومد:
- با خودت چیکار کردی دخترم، چرا صدام نکردی؟!
سریع دستگاه رو برداشت و حرکت کرد و بالحنی نگران لب زد: زود باش بریم بالا برات ببندمش.
بیحرف دنبالش راه افتادم، دستم رو باندپیچی کردم و سریع دنبال قرصهام توی کوله پشتیم گشتم و با دیدن قرصهام سریع اونارو برداشتم وبا یه لیوان آب خوردمشون.
با دیدن گوشیم که چندین میس کال ومسیج براش اومده بود، با نگرانی سریع قفل گوشی رو باز کردم، سیما جون چندین بار زنگ زده بود و محسن بیشتر از هفت بار زنگ زده بود، پیامهام رو باز کردم، اسم محسن روی بیشتر مسیج ها بود.
"کجایی دختر نگرانم کردی"
مسیج بعدی.
"به سیما زنگ زدی؟!"
"چرا جواب نمیدی؟! سیما خانم منتظرته بهش زنگ بزن"
" سلام عزیزم خوبی؟ سیما خانم از دیشب منتظر تماسته، چندین بار بهت زنگ زده و جوابش رو ندادی، بهش زنگ بزن"
سریع شماره محسن رو گرفتم که سریع جواب داد:
تند و شاکی غر زد:
- سلام خواهری کجایی هان؟! دِ آخه نمیگی دلم هزار راه میره؟! داشتم میاومدم اونجا.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- سلام، یه نفس بکش داداش خوبم، از دیشب تا حالا گوشیم سایلنت بود.
محسن خشک وسرد:
- خیلی بدجنسی خودم رو جر دادم از نگرانی. صبحانه خوردی؟!
توی دلم قربون صدقهاش رفتم و سریع گفتم:
- آره تو نگران من نباش، مگه بچهام؟
محسن تخس میگوید:
-از هر بچهای لجبازتری پــروا، راستی زنگ زدی به استادت؟!
چینی به بینیم دادم:
- نه گفتم اول به تو زنگ بزنم، ساعت چند امتحان داری؟!
- ممنونم خواهری، ساعت یک امتحان دارم، برو سریع بهش زنگ بزن شاید کار واجبی باهات داره.
لبخندی گوشهی لبم نقش بست :
-چشم مواظب خودت باشی، لباس گرم بپوشی روی اون موتور هوا خیلی سردتره.
محسن قهقه زد:
- انگار دیشب به خواهریم بدگذشته، مواظبم پس توهم مواظب خودت باش، چون جونم بند توئه. خداحافظ داداش جونم.
-برو خدا به همراهت عزیزم.
گوشی رو قطع کردم و سریع به سیما جون زنگ زدم، میخواست بدونه بعد از یه هفته موفق شدم یا نه.
خوشحال شد، باید در اولین فرصت بهش سر میزدم.
تاساعت دو مشغول کار بودم، با نگاه به ساعت سریع وسایلم رو برداشتم، خداکنه به ترافیک نخورم وگرنه کلاسم دیر میشه.
با ایستادن اتوبوس توی ترافیک سنگین، عصبی پیاده شدم و با نهایت سرعتم به طرف دانشگاه حرکت کردم، باد روی صورتم مینشست و مطمئنا دماغم ولپهام از سرما قرمز شده بودند.
باتمام سرعت پلهها رو دوتا یکی میکردم، سراسیمه وارد کلاس شدم.
با دیدن استاد از خجالت سرم رو انداختم پایین و جزوهام رو توی دستم جابجا کردم و با ناراحتی گفتم:
-شرمنده استاد که دیر کردم، اجازه هست بنشینم؟!
آب دهنم رو قورت دادم، از نگاه هیز و ناپاکش عرقی روی تیغهی کمرم نشست، ولی فهمیده بودم تا کسی بهش نخ نده به کسی کاری نداره.
نذار کاری کنه وقتی نباشه احساس پوچی کنی،
اونقدر بهش وابسته نشو که اگه رفت
هر روز و هر ساعت از خودت بپرسی
مگه من چی کم داشتم؟
آخه مگه من کافی نبودم براش؟
دستِ دلتونو واسه کسی که دوستش دارید رو نکنید آدما بی رحمن .
-
بیحرکت سرجام نشسته بودم که با پا ضربه ای محکم به پایهی صندلیم زد.
بخاطر پلاستیکی بودن صندلی، پایه اش خم شد و من کف زمین افتادم و توی سالن هلهلهای به پا شد و همه با حقارت بهم نگاه میکردند.
سریع بلند شدم و باپوزخندی بیتوجه به اون که نگاهش مثل آدمای برنده بود، دستی به لباس کثیف شده ام کشیدم و شالم رو عمدا به طرف اون حرکت دادم.
که مثل یه گاو وحشی که پارچه ی قرمز جلوش تکان داده باشند به سمتم حمله کرد، بدنم یه دفعه بیاختیار عکسالعمل نشون داد و ساق دستم که باندپیچی شده بود رو جلوی صورتم حایل کردم.
منتظر برخورد کردن ضربه بودم و ضربان قلبم روی هزار رفته بود، اما اثری از برخوردنبود.
#کپیممنوع⛔️
با همون خشم و دلخوری گفت:
- هنوز مارو قابل نمیدونی، ولی تو برام از خواهر نداشتهام هم عزیزتری فکر نکن با یه حرفت بیخیال میشم.
از حرفش مملو از لذت شدم و با چشمهایی که از برق شوق اشک میدرخشید، لب زدم:
- ممنونم دانیال بخاطر همه چیز.
دانیال با صورتی کبود و کمی تعجب بهم نگاه کرد و بادیدن چشمهام گرهی اخمش کورتر شد و باصدای بم وگرفتهاش گفت:
- جمع کن خودت رو، همیشهی خدا چشمات تره.
نفسش رو عصبی بیرون داد:
- اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم، دستش رو آروم پشت گردنش برد و با یه بشکن میگوید:
-بهت گفته بودم که توی یه شرکت بزرگ کار پیدا کردم؟
سرم رو تکان دادم:
- آره نکنه شیطونی کردی و اخراج شدی، الانم میخوای دست به دامن من بشی که قضیه رو به معصومه خانم بگم؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم وخندیدم.
چشمکی زد و با اخم میگوید:
-نه اتفاقا برعکس.
دستش رو توی جیبش برد و یه کارت شیک روی میز سنگی آلاچیق گذاشت.
دست بردم و کارت رو برداشتم، مهندس حق شناس دارای مدرک دکترا.
چشمم رو چرخاندم روی آدرس و شماره تلفن و عملکردش و با گیجی گفتم:
- خوب که چی؟! میخوای بگی رئیست خیلی حالیشه؟!
یکدفعه قهقه زد و با خنده گفت:
- خدایی خیلی باحالی پــروا، همهی برداشتت از این کارت همین قدره؟
ترش کردم و کارت رو سرجاش گذاشتم و یه اخم تصنعی کردم و دلخور لب زدم:
- اره همین قدره، مثل تو که عقل کل نیستم.
به زور خودش رو کنترل کرد و آروم گفت:
- حالا ترش نکن بهت میگم، پــروا من از اینکه دست رنجت رو به ارزونترین قیمت میفروشی به این دانشجوهای بیاستعداد کفری میشم.
ازحرفش اخمی بین ابروهام نشست و سرم رو پایین انداختم، خودم هم راضی نیستم، ولی مجبورم نمیخوام بیش از این به محسن فشار بیاد.
دانیال جدی شد و با صدای گرفتهای گفت:
- شرایطت رودرک میکنم، اینو نگفتم که خجالت بکشی، چندتا ازنقشههات رو نشون رئیسم دادم و خیلی خوشش اومد و میخواست تو رو ببینه، پــروا این کارت رو داشته باش، من که دون پایهام الان حقوق ثابتم سهتاست، برای تو میتونه خیلی بیشتر باشه.
کارت رو آروم برداشتم، خیلی خوبه سه میلیون، واقعا برای من در این شرایط عالی بود، نفسم رو باصدا بیرون دادم و بقیه ی حرفهای دانیال رو نشنیدم، بهتر از یه ماه بیگاری امتحانیه.
چنددقیقهای گذشت که صدای گوشی دانیال باعث شد نگاهم به چشمهای مشتاق دانیال گره بخوره.
آروم بلند شدم و با نگاهی به اطراف گفتم:
- دیرم شده دانیال توهم بروگوشیت رو جواب بده.
دانیال لبخند گشادی زد:
- میدونم درستترین تصمیم رو میگیری ولی خیلی دوست دارم همکارم بشی.
با افکار بهم ریخته ام، لبخند کم رنگی زدم و با تکان دستم از اونجا دور شدم کارت رو توی جیبم گذاشتم و توی سلف دانشگاه رفتم و ساندویچی گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و با اولین گاز فهمیدم چقدر گشنمه ام بود،
نگام به کارت روی میز بود وخیلی هم حالم گرفته بود، نمیدونم بایدچیکارکنم.
هووف بلندی کشیدم، درحالیکه نگاهم به ساندویچ نیمه خورده بود، وقتی فکرم مشغول باشه، اصلا هیچی ازگلوم پایین نمیره.
اون کارتی رو هم که سیما جون بهم داده بودم رو در آوردم و کنار اون یکی گذاشتم، توی یکیش پول بود و توی اون یکی پیشرفت و تجربه.
فویل ساندویچ رو روی اون کشیدم و توی جیبم گذاشتمش، دست باندپیچی شده ام رو تکیهگاه صورتم قرار دادم و با اون یکی دستم دوتا کارت رو باهم گرفته بودم و با سایش کارت ها روی هم اونا رو روی هم تکان میدادم.
بهترین فرصت بود، سه میلیون، بخاطر محسن هم که شده نباید این فرصت رو از دست میدادم، خیلی کلافه بودم عقلم یه چیز میگفت و دلم یه چیز دیگه، توی افکار خودم غرق شده بودم که چیز داغی رو روی صورت و لباسم احساس کردم که باعث شد جیغ خفهای بکشم، ترسیده و باسرعت از روی صندلی بلندشدم که صندلی از پشت افتاد.
یکدفعه سالن سلف ازخنده روی هوا رفت، نگاهم توی سالن چرخید و بیخیال نفس عمیقی کشیدم و پر از بغض و کینه شدم، اما خونسرد دستی به صورتم کشیدم و از بوی تلخ و رنگ قهوه ایی فهمیدم که قهوه روی من ریخته شده.
نگام به همون پسر پولداره که با غرور به من میخندید افتاد، خم شدم و صندلی چپه شده رو برداشتم و دستی به لباسم کشیدم و بیخیال روی صندلی نشستم.
همون پسره بالای سرم ایستاده بود، بیتفاوت بودم اما از درون بدجور میلرزیدم، این یکی از اون آدم نماهای روی زمینه، سعی میکردم آروم باشم ولی از دست این آدما ترس توی وجودم رخنه کرده بود.
خم شد به طرفم و با صدایی پر از طعنه و با تمسخر میگوید:
- این چیه؟! چی شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!
گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- نه بابا کسی نمیتونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.
پر از خشم گفت:
- ولی اون بیسروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.
با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین، عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ.
سریع پریدم وسط حرفش، به قرآن کار اون نیست، اتفاقی بود.
اخمی در هم کشید.
#کپیممنوع⛔️
نگاه چند نفر ازحاضرین کلاس، روی من برگشت و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم وخودم رو به انتهایی ترین صندلی رسوندم و روی اون نشستم.
استاد خوبیه اطلاعات جامعای داره ولی نگاهش هیز بود، اما به هرکسی کار نداشت، فقط با هرکسی که بهش نخ میداد رابطه داشت.
چون تاحالا ندیده بودم، حرفها وقضاوتهای بقیه رو باور نمیکردم.
اینقدر زیبا تدریس میکرد که جایی برای سوال باقی نمیگذاشت، بعد از کلاس به حیاط رفتم، هوا خیلی سرد بود، به سمت صندلی انتهای حیاط رفتم که با دیدن یه وجب برف روی اون اخم ریزی بین ابروهام نشست، آروم آروم به آلاچیق نزدیک خونهی معصومه خانم زن نگهبان رفتم، چند روزی ندیده بودمش، چند دقیقهای ننشسته بودم که با صدای دلنشین معصومه خانم سرم رو بلند کردم.
با ذوق و با چهره ای مهربون به طرفم اومد، جلوش بلند شدم منو با مهر به آغوش کشید:
- سلام خوبی؟! کجایی تودختر چند روزه که نیستی.
لبخندی زدم:
- سرم شلوغه، کلاس خاصی نداشتم.
معصومه دلخور به صورتم زل زد:
-یعنی اگه کلاس نداشته باشی ما رو فراموش میکنی؟!
سریع دستهاش رو توی دستهام گرفتم و با لبخندی به صورت شکستهاش نگاه کردم:
-این چه حرفیه؟! شما خیلی بهم لطف کردید، مگه میشه شما روفراموش کنم؟
معصومه با لبخندی میگوید:
-برات کمی برگه از پسرم گرفتم، بزار برم برات بیارم.
سرمو پایین انداختم، من مدیون محبتهای این زن و پسرش هستم، توی این گرونی که نمیتونستم برگه بگیرم با برگههای یه طرف سفید خیلی کمکم کرده بود.
باگذاشتن کلی برگه ی مرتب توی یه نایلون مشکی با اشکای توی چشمم ازش تشکر کردم.
معصومه با همون لهجهی زیباش دستش رو روی زانویی که همیشه درد میکرد کشید و گفت:
- دانیال وقتی دید اینا رو برداشتم گفت بهت بگم چند دقیقهایی اگه وقت داری بمونی تا آماده بشه بیاد، باهات کار داره.
--نگاهم توی حیاطی که جای ردپاها وسط این همه سفیدی توی ذوق میزد و چندین نفر دختر و پسر گروهی کنارهم توی حیاط از این هوای پاک لذت میبردند چرخید.
زبونم رو روی لبم کشیدم و با مهر روبه اون گفتم:
-وقتم همیشه برای شما وپسرتون آزاده معصومه خانم.
چشمهاش ازخوشحالی درخشید:
- پیر بشی دخترم، جز سروسامان گرفتن دانیال چیزی نمیخوام، میدونم خیلی بهش کمک کردی، مدیونتم.
با تعجب بهش زل زدم و سریع به طرفش برگشتم:
- این چه حرفیه؟! دانیال خودش با زحمت خودش به اینجا رسیده مدیون کسی نبوده ونیست، من فقط بعضی جاها راهنمایش کردم.
معصومه اشک گوشهی چشمش رو با لبهی روسریش پاک کرد:
- خیر ببینی دخترم.
با دیدن باز شدن در خونه، سریع به خودش اومد و آروم گفت:
- اون همهی دلخوشیمه.
با نگاهی پر از مهر بهش گفتم:
- زنده باشه، نگرانش نباش اگه کاری از دستم بربیاد روی جفت چشمهام.
معصومه با نگاهی به صورتم با اطمینان پلک زد، و ازمن دور شد، نگاهم به قد بلند ولاغر دانیال افتاد،اون صورت سبزهی جذابی داشت و یه پالتوی کوتاه اسپورت تنش بود و با لبخندی به سمت من می اومد.
با صدایی پر از انرژی و با شادی میگوید:
- به به چشمون به جمال خانم مهندس کم پیدا روشن شد.
به احترامش از جام بلند شدم، از حرفش چشم غرهایی نمایشی بهش رفتم و مثل خودش با لحن شوخی گفتم:
- اول سلام جناب مهندس، دیدم خیلی تکراری شدم گفتم یه مدت نباشم ببینم کسی دلتنگم میشه یا نه، ولی.
سرم رو به نشانهی تاسف تکان دادم.
نگاهم به صورت مردونهی دانیال افتاد که ابروهای پر پشتش رو به هم گره داد و گفت:
- اینطوری دست پیش رو میگیری؟
دستش رو کشید سمت صندلی و جدی ومحکم گفت:
- خجالتمون ندید بفرماید، راحت باشید.
سرم رو تکان دادم و همزمان با هم روی صندلی نشستیم.
دستهام رو زیر چانهام زدم:
- نه انگار واقعا منتظر من بودی.
دانیال پفی زد زیر خنده و با همون خندهی جذاب و مردونهاش گفت:
- پــروا یه کم جدی باش، آخه کیه که منتظر تو باشه؟!
ازحرفش که سرتا پا حقیقت بود، بغضم گرفت.
چشمهای سیاهش رو ریز کرد و به صورتم نگاه کرد و با مکثی گفت:
- چون تو اکسیژنی، اگه نباشی همه میمیرند، کسی نمیمونه که منتظر تو باشه.
چشمهام از تعجب، گرد شد و ابروهام بالا پرید، یه دفعه جزوهام رو که جلوم بودن برداشتم و محکم به بازوش زدم:
- منو سرکار میزاری؟! خیلی بدی دانیال.
چشمهاش هم میخندید، دستش رو پشت صندلی سنگی گذاشت و از خندههای ریز ریزش تنش بالا و پایین میشد.
آروم جزوها رو پایین گذاشتم و با اخمی تصنعی گفتم:
- که اینطور منو بازی میدی؟ آره!؟
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و سینهی نرم کسی، بوی عطر ملایمش توی ریههام پیچید و ضربان تند قلبش که به شدت میکوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصهی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و میلرزید غرید:
- اگه الان مردی گوه چند دقیقه قبلت رو بخور.
بازوی محسن رو کشیدم و آروم گفتم:
- چیزی نشده بیا بریم.
اون پسره قدمی جلو گذاشت و با حالت چندشی سرتاپام رو کاوید و با پوز خندی رو به من گفت:
- بخاطر این گدا گشنه خونت رو به جوش نیار.
محسن که آتیشی بود و صدای کوبش قلبش رو از این فاصله هم میشنیدم، بازوش رو از بین دستم کشید و با لگد ضربه ای توی شکم اون پسره کوبید، که به دوستاش برخورد کرد و به زور به کمک دوتا پسر دیگه سرپا ایستاد.
پسره چنان عصبی شده بود که به سمت محسن یورش آورد و من مثل برق پریدم وسط و خودم رو حایل کردم و دستم رو روی سینه محسن گذاشتم و با نفرت توی صورت اون پسره خیره شدم و باتمام قدرتی که توی وجودم بود و ازش استفاده نمیکردم، غریدم:
- من هرچی باشم مثل تو کاسه لیس هرکس وناکس نیستم، اینقدر به خودت و پولت و یه مشت اوباش که دور و بره خودت جمع کردی نناز به آدمای کنارش اشاره کردم و ادامه دادم:
-همه ی کسایی که دور و برت هستند، فقط رفیق جیب توئن نه رفیق خودت، اگه بخاطر پول بابات نبود، دم در دانشگاه هم گذری رد نمیشدی.
به زور جلوی محسن رو گرفته بودم، تنش به عرق نشسته بود، در همین حال کسی داد زد:
- خلوت کنید وگرنه همگی میرید کمیته ی انضباطی.
نگاهم به کسی افتاد که پشت سرش در دید رس من بود، بلندقد وشیک پوش، باکت شلوار مشکی که وسایلش رو جمع میکرد:
-مهراد بجنب بیا بریم.
اون پسره باخشم نگاهی به محسن انداخت وبا نفرت و پوزخند، نیم نگاهی به من انداخت، وقتی ازکنار محسن رد میشد، به هم دیگه تنه زدند، محسن باخشم درحالیکه نگاهش به اون بود گفت:
-دور و بره خواهرم بچرخی خودم چالت میکنم، اون هم زنده زنده.
مهراد با فک چفت شدهای گفت:
-با بد کسی درافتادی، برو خدارو شکر کن که شانس آوردی.
نگاه تحقیرانهای به سرتاپام کرد و سلانه سلانه رد شد، محسن از کارش عصبی شد و میخواست از پشت سر بهش حمله کنه که ایندفعه گرفتمش و آروم به سینهاش مشت کوبیدم و با غصه و ناراحتی لب زدم:
-بسه. بسه لعنتی، من نمیخوام تو خودت رو وسط مشکلات من بندازی میفهمی؟
محسن درحالیکه سیبک گلوش به سرعت بالا وپایین میشد، نگاه دلخوری به من انداخت و با تخسی گفت:
-شرمنده تو خواهرمی، این یعنی وسط ماجرام، اینوتو میفهمی لعنتی؟ با این حرفهات لهام نکن، این بچه بازی نیست میخواست دست روت بلند کنه، اون وقت توقع داری مثل دیوار یا این میز وصندلی ها وایسم و فقط نگاه کنم.
ازخشم، با پا کوبید به صندلی کنارش و غرید:
-تا این نفس بالامیاد کسی حق نداره اذیتت کنه، روبه تمام کسایی که اونجا ایستاده بودند وبه تماشا کردن مشغول بودند کرد و غرید:
-مادر کسی رو که به خواهرم بد نگاه کنه، یا چاک دهنش رو به گوه خوری باز کنه جر میدم.
بلند نعره زد:
-فهمیدید؟! مادرش رو به عزاش مینشونم.
به طرفش رفتم و آروم گفتم:
- دیونه شدی؟! بس کن.
محسن باعصبانیت به طرف میزی رفت و کولهپشتی و جزوهایش رو برداشت و بدون توجه به من با سرعت بیرون رفت.
همه به من زل زده بودند، ازخجالت داشتم آب میشدم، از نگاهای خیره ی اونا دستپاچه شدم و پووف آرومی کشیدم و صندلی که محسن با لگد انداخته بود رو بامعذرت خواهی درست کردم، وسایلم رو جمع کردم و به بیرون رفتم و با دورشدن از اون نگاهای آزار دهنده، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم که مثل دود غیلظ سیگار بود وبه سرعت توی هوا پخش شد، آروم آروم با سری افتاده به قدمهام خیره بودم، ازدست خودم عصبانی بودم نباید توی عصبانیت جواب کسی رو میدادم.
دفاع کردن محسن ازم ممکنه خیلی به ضررم تمام بشه، اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟! کلافه بودم که صدای بوقی ازپشت سرم، باعث جیغ و پرش یه متریم به هوا شد، برگشتم دیدم محسن بود، سوار موتور و با اخمهای که بهم گره خورده بودند.
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشستهی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم، محسن با صدایی دورگه که سعی میکرد نلرزه میگوید:
-
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفسهای بلند و کشداری میزد، بازوم به سینهاش چسبید و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- چرا دِ بیانصاف چــرا؟! مگه من مترسکم؟! اگه نتونم ازت محافظت کنم به چه دردی میخورم؟! اگه نتونم ازت دفاع کنم به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم، چطوری اینطوری نادیدهام میگیری؟! پــروا بینهایت ازت دلخورم، امروز بدجور شکستیم، اون ناکس مزاحم تو میشه ومن مثل کبک سرمو زیر برف کردهام ازخودم عصبانی وکفریم، از دست این خود سریهات دارم دیوونهمیشم، د اخه بیانصاف اگه.
#کپیممنوع⛔️
ازدرد اشک توی چشمهام حلقه شد، استخوان دماغم خورد شده بود و نفسم بند اومده بود که بوی عطر سرد وتلخی که به نظرم خیلی آشنا بود زیر بینیم پیچید، نزدیک بود سقوط کنم که دستی کمرم رو رونگه داشت.
یه دفعه مغز هنگ کرده ام به کارافتاد و با اخم و با سرعت زیاد و ترسیده ازش جداشدم و زدم زیر دستش و ازش فاصله گرفتم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-حق نداشتید بهم دست بزنید.
بااخم به صورت عصبیش نگاه میکردم که رنگ نگاهش رنگ تعجب گرفت و لبخند کجی گوشهی لبش نقش بست و جدی و با خودنسردی لب زد:
-کشته مردهاتم؟! دست و پاچلفتی، روتو برم والا روش جدیدتونه برای لاس زدن؟! خدا روزیت رو جای دیگهای حواله کنه، من اهلش نیستم، رل جدیدی برای خودت دست و پا کن.
ابروهام ازتعجب به موهام چسبید و نفسهای عصبی و بلندی کشیدم، خونم رو به جوش آورده بود، منو لاس زدن؟
عصبی خواستم لب باز کنم که بیتوجه به من خم شد و پالتو و کلیربوکش رو(دفتر نگهداری اسناد و نقشهها) برداشت، کلیربوکش باز شده بود و چندتا برگه ازش بیرون ریخته بود که یکدفعه چشمم چرخید روی نقشههای جالبی که از توی کلیربوکش بیرون ریخته بود.
پالتوش رو تکانی داد و روی ساق دستش گذاشت، با نفسهای کشدار درحالیکه از خشم میلرزیدم، لبام هم تکان میخوردند، اما با دیدن چشمهای سرد و عاری از هر حسش که با رگههای سرخ توی سفیدی چشمش همراه بود، مثل ماهی فقط دهنم رو باز و بسته میکردم و از ترس اون نگاه سرد و یخیش دهنم بسته شد.
با نفرت و پر از خشم نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم غلیظی سریع ازم رد شد.
#کپیممنوع⛔️
اگر امروز اتفاقی اینجا نبودم نمیخواستی چیزی بهم بگی؟!
به زور خودش رو کنترل کرد و سریع برگشت به طرف موتورش و سوار شد، کمی موتور رو حرکت داد و جلوی پام ترمز کرد.
بغض به گلوم فشار میآورد، اصلا دوست نداشتم محسن درگیر این مسائل بشه.
آروم شال بافتیم رو دور گردنم پیچیدم و سوارموتور شدم، ضعف بهم غالب شده بود و سرگیجه ی لعنتی باز امونم رو بریده بود، از توی جیب کوله پشتیم قرصی رو درآوردم، محسن انگار فهمید و سرعتش رو کم کرد، بطری کوچک آب رو در آوردم و با قرص خوردم، سرم رو روی کمر محسن گذاشتم، لبخند عمیقی گوشهی لبم جا خوش کرده بود، بخاطر اینکه محسن جلوی همهی کسایی که خیلی اذیتم کرده بودند ازم دفاع کرده بود و گلوش رو جر داده بود و اون پسرهی عقدهای روکتک زده بود، محسن برای من غیرت خرج کرده بود، با لبخند درحالیکه سرم روی کمرش بود با اطمینان چشم بستم.
چشمم رو که بستم پیشنهاد دانیال توی سرم طوفان به پا کرد، دو دلی بدجور بهم فشار میآورد و این افکار سردردم رو بیشتر میکردند.
بعد ازطی کردن این راه طولانی، محسن بیتوجه به من دلخور وارد حیاط شد وقتی به ساختمان اصلی رسیدیم محسن موتورش رو زیر بالکن کنار پلهها پارک کرد.
آروم لب زدم:
-من من قصد نداشتم غرورت رو له کنم، تو جون منی، مگه تو لاتی که یقه ی هر بیسروپایی روبگیری؟!
محسن سویچ رو از موتور جداکرد و کلاهش رو از سرش برداشت و بدون نگاه کردن به من، ازم گذشت، دنبالش پا تندکردم.
ازته دلم نالیدم:
-تورو خدا اذیتم نکن محسن، مگه من به جز تو کی رو دارم، نگاهت رو ازم نگیر، محسن من میدونم که تو فکر میکنی منو اذیت میکنند، اما قسم میخورم که همیشه بدتر از این جوابشون رو میدم، شاید زبونی نباشه اما بخاطره همینه که دارن میسوزند و این طوری عکسالعمل نشون میدن.
محسن برگشت و نگاهی بهم کرد:
-دمت گرم پـروا اصلا منوقبول داری؟! هان؟! پـروا من چکارهی توام؟!
لبخندی زدم:
-قربونت برم که اینطوری برای من عصبی میشی و برای من کتک کاری میکنی، تو همه کارهی منی توتنها حامی منی، تو بهترین داداش دنیایی.
محسن پوزخندی زد و انگشتهاش رو به عنوان گوش بالای سرش گذاشت و آروم تکانشون داد:
-شغل شریف جدیدمه؟!
خندیدم وچشم غرهای بهش رفتم:
-دور ازجونت، تو خیلی تکی بخدا، حالاهم بخند و اینقدر منو اذیت نکن از اونجا تا اینجا خیلی غصه خوردم.
محسن چشمهاش رو ریز کرد:
-آره خیلی معلومه، فقط توی کمرم یه متکا کم بود.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای خندهام بلند نشه، مشت محکمی به بازوی محسن کوبیدم.
محسن پشت چشم نازک کرد:
-اِی بابا، نکن پـروا گوشته آهن که نیست، تو و بی بی کیسه بوکس رایگان گیرآوردید؟هی فرت و فرت به من میکوبید.
ازحالت بامزهی صورتش خندهام گرفت و با اخم ریزی گفتم:
-بچه سوسول نشو.
پووفی کشید:
-منو سوسول بازی؟! اگه بچه سوسول بودم که تا حالا باید سینهی قبرستون خوابیده بودم.
عصبی غریدم:
-دیگه این حرف رو نشنوم.
محسن باتک خنده ای سرم رو زیربغلش گرفت و من الکی دماغم رو گرفتم.
-اِحـح.
محسن مردونه خندید:
-این مجازاتته.
**
امروز کارم زودتر تمام شده بود و خودم رو به آدرس روی کارتی که دانیال بهم داده بود، رسانده بودم و جلوی ساختمان پنج طبقهای با نمای مشکی و شیکی ایستاده بودم، تابلوی شکیل روی سردرش بدجور توی چشمم بود.
زیر لب زمزمه کردم:
- شرکت ساختمانی سازه های نو 'ورنا(جوان)' مدیریت حق شناس.
باخودم گفتم:
- من که باشرکت فرداد(باشکوه)قرارداد نبستم اینجا برای من بهتره.
چشم بستم و بند کوله پشتیم رو محکمتر چسبیدم و قدم برداشتم، از در ورودی گذشتم، پام که روی پله ها نشست، هزارتا احساس ناجور بهم غالب شد، من میخواستم توی کارم بهترین باشم اما الان فقط پول رو اولویت قرار دادم، خیلی حس مزخرفی داشتم، درخلاء بدی گیر افتاده بودم، چیزی که همیشه میخواستم بدستش بیارم ورای اینجا بود.
دستم رو به میلهی محافظ بند کردم، نگاهم به پلههای پیچ خورده افتاد و نفسم رو بیرون دادم، برای اولین بارعلاقهام رو ترجیح دادم و عقب گرد کردم.
نمیدونم تاچقدر درست تصمیم گرفتم، شاید بدترین تصمیم زندگیم باشه اما دلم میخواد یه بار هم که شده با تواناییهام شناخته بشم، کارت رو از جیبم بیرون کشیدم، لبخندی گوشهی لبم بود و به طرف سطل زبالهی کنار درخروجی قدمی برداشتم که صورتم به دیوار سفتی برخورد کرد.
درباره این سایت