موهای بلندم رو شونه زدم و گوشیم رو از کوله پشتیم در آوردم و نگاهم به گوشیم بود، این تنها چیزی بود که از گذشته همراهم مونده بود، تنها دلخوشیم بود، وقتی خیلی حالم بد بود با یه آهنگ خودم رو خالی میکردم.
سردم بود بالش و پتوم رو برداشتم و کنار بخاری گذاشتم و طرحی رو که چند وقته روش کار میکردم رو در آوردم و چهار زانو نشستم و آروم آروم روی نقشه کار میکردم، سیما جون گفته بود هر چی به ذهنت رسید بکش.
از خستگی چشمهام روی هم میافتادند.
گیج خواب بودم که دست کسی رو زیر سرم حس کردم.
ترسیدم و جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم و داد زدم:
- تو رو خدا اذیتم نکنید تو رو خدا من جز پاکیم چیزی برای از دست دادن ندارم،
-خواهــ. خواهــ
محسن داد زد:
- پــروا منم. چشماتو باز کن، ببین.
ترسیده کمی روی زانوم عقب رفتم، دستهام روی گوشام بود وجیغ میکشیدم که کسی تکانم داد، نگاهم روی صورت رنگ پریده محسن چرخید، درحالی که هق هق میزدم، با چانهای لرزان، گفتم:
- تــ. ــو اینــ جا چیکار مــی مــی کنی؟!
محسن ناراحت و با بغض لب زد:
- دورت بگردم، غلط کردم، شرمنده نمیخواستم تو رو بترسونم، سیما خانم زنگ زد و کارت داشت اومدم بهت بگم که خواب بودی، فقط می خواستم بالش زیر سرت بزارم، نمیخواستم بترسونمت.
نگاهش شرمگین و ناراحت بود، محسن منو به آغوش کشید و موهای م رو نوازش کرد و آروم لب زد:
- شرمنده که همجنسام به خاطر هوس خودشون روحت رو اینجوری درهم شکستند، اون نامردا گل خوشبوم رو بدجور شکستن، شرمندهام پــروا.
صداش از بغض میلرزید و این خیلی آزارم میداد.
محسن بالشم رو جلو کشید:
- بیا بگیر بخواب به سیما خانم پیام میدم که خوابیدی، بیا، ببخشید که ترسوندمت، نترس من اینجام و مواظبتم.
با فشاری روی بازوم مجبورم کرد که دراز بکشم.
خواب آلود و بیاختیار آروم زمزمه کردم:
- پیشم بمون محسن، نرو من خیلی میترسم.
محسن عصبی و با بغض نالید:
- جایی نمیرم همینجام، تو فقط نترس، نترس خواهری، باشه، آروم بگیر عزیزم.
چشمهام از نوازش موهام و حرفهای دلگرم کنندهی محسن گرم شد و دیگه نفهمیدم کی دوباره به عالم بیخبری رفتم.
صبح زود وقتی بیدار شدم محسن رو دیدم که به پشتی تکیه داده بود و درحالیکه کتابش روی شکمش بود خوابش برده بود.
چانهام لرزید و از دیدنش که همهاش بخاطر من اذیت میشه ناراحت شدم، پتویی رو در آوردم، آروم سرش رو روی بالشی که کنار دستش بود گذاشتم و پتوی جدیدی رو کشیدم روش.
سریع چند تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشه، آروم بالا رفتم و به بی بی سر زدم که راحت خوابیده بود برگشتم و لباسهام رو پوشیدم و زیر تخم مرغها رو خاموش کردم.
نگاه گذرایی به خونهی مرتب شده انداختم، کوله پشتی و وسایلم رو برداشتم و کفشهام رو پوشیدم و به محض باز شدن در، هوای سرد به صورتم تازیانه زد.
برف تازه نشسته بود، لرزی به تنم نشست اما بیتوجه به سرما، با عجله راه میرفتم که به اتوبوس برسم.
لبام از سرما روی هم میلغزیدن، با دیدن اتوبوس که داشت حرکت میکرد، با همهی توانم دویدم، با نفس نفس کمی دنبال اتوبوس دویدم با ایستادنش خوشحال شدم، سریع سوار شدم و به طرف صندلیهای آخر اتوبوس رفتم و نشستم.
خوابم میاومد، چشمامو بستم، تا برسم به اونجا کلی راه بود، میتونستم یه چرتی بزنم.
با ایستادن اتوبوس توی آخرین مقصد پیاده شدم، کوله پشتیم رو کمی جابه جا کردم و با کمی پیاده روی رسیدم ب ساختمان کارم و وارد شدم واز پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن ب محل کارم به اتاقم رفتم و مشغول کار شدم، هر لحظه که میگذشت نیازم به اسکنر هم بیشتر میشد، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک ده بود.
بلند شدم و از پله ها پایین رفتم و نگاهی به منشی انداختم که کلافگی ازصورتش میبارید، رفتم جلو.
- سلام صبح بخیر.
منشی سرش رو بلند کرد و سرد میگوید:
-سلام.
با لبخندی بهش نگاه کردم مشغول نوشتن شد.
- من به یه اسکنر نیاز دارم.
منشی سرش رو بلندکرد و به صورتم دقیق شد. کلافه تر از قبل و بدون حرف بلند شد و به اتاقی که درش باز بود، رفت و کمی بعد با اسکنر متوسطی که توی بغلش بود برگشت.
به طرفش رفتم و اسکنر رو ازش گرفتم، منشی سرجاش نشست.
زبونم رو روی لبم کشیدم.
منشی خشک و سرد میگوید:
- دیگه چیه؟! من خودم هزار تا کار دارم بزار به کارام برسم.
آروم سرم رو انداختم پایین و من من کردم:
- من. مـــ. من.
منشی خودکارش رو کنار گذاشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
آب دهنم رو قورت دادم، این کارش یعنی اینکه دارم وقتش رو میگیرم.
سریع گفتم:
- من امروز دانشگاه کلاس مهمی دارم میتونم زودتر برم؟
درباره این سایت