اگر امروز اتفاقی اینجا نبودم نمی‌خواستی چیزی بهم بگی؟!

به زور خودش رو کنترل کرد و سریع برگشت به طرف موتورش و سوار شد، کمی موتور رو حرکت داد و جلوی پام ترمز کرد.
 
بغض به گلوم فشار می‌آورد، اصلا دوست نداشتم محسن درگیر این مسائل بشه.
 آروم شال بافتیم رو دور گردنم پیچیدم و سوارموتور شدم، ضعف بهم غالب شده بود و سرگیجه ی لعنتی باز امونم رو بریده بود، از توی جیب کوله پشتیم قرصی رو درآوردم، محسن انگار فهمید و سرعتش رو کم کرد، بطری کوچک آب رو در آوردم و با قرص خوردم، سرم رو روی کمر محسن گذاشتم، لبخند عمیقی گوشه‌ی لبم جا خوش کرده بود، بخاطر اینکه محسن جلوی همه‌ی کسایی که خیلی اذیتم کرده بودند ازم دفاع کرده بود و گلوش رو جر داده بود و اون پسره‌ی عقده‌ای روکتک زده بود، محسن برای من غیرت خرج کرده بود، با لبخند درحالی‌که سرم روی کمرش بود با اطمینان چشم بستم.

چشمم رو که بستم پیشنهاد دانیال توی سرم طوفان به پا کرد، دو دلی بدجور بهم فشار می‌آورد و این افکار سردردم رو بیشتر می‌کردند.

بعد ازطی کردن این راه طولانی، محسن بی‌‌توجه به من دلخور وارد حیاط شد وقتی به ساختمان اصلی رسیدیم محسن موتورش رو  زیر بالکن کنار پله‌ها پارک کرد.
 آروم لب زدم:
-من من قصد نداشتم غرورت رو له کنم، تو جون منی، مگه تو لاتی که یقه ی هر بی‌سروپایی روبگیری؟!

محسن سویچ رو از موتور جداکرد و کلاهش رو از سرش برداشت و بدون نگاه کردن به من، ازم گذشت، دنبالش پا تندکردم.
ازته دلم نالیدم:
-تورو خدا اذیتم نکن محسن، مگه من به جز تو کی رو دارم، نگاهت رو ازم نگیر، محسن من می‌دونم که تو فکر میکنی منو اذیت می‌کنند، اما قسم میخورم که همیشه بدتر از این جوابشون رو میدم، شاید زبونی نباشه اما بخاطره همینه که دارن می‌سوزند و این طوری عکس‌العمل نشون میدن.

محسن برگشت و نگاهی بهم کرد:
-دمت گرم پـروا اصلا منوقبول داری؟! هان؟! پـروا من چکاره‌ی توام؟!
 
لبخندی زدم:
-قربونت برم که اینطوری برای من عصبی می‌شی و برای من کتک کاری میکنی، تو همه کاره‌ی منی توتنها حامی منی، تو بهترین داداش دنیایی.

محسن پوزخندی زد و انگشتهاش رو به عنوان گوش بالای سرش گذاشت و آروم تکانشون داد:
-شغل شریف جدیدمه؟!

خندیدم وچشم غره‌ای بهش رفتم:
-دور ازجونت، تو خیلی تکی بخدا، حالاهم بخند و اینقدر منو اذیت نکن از اونجا تا اینجا خیلی غصه خوردم.

محسن چشم‌هاش رو ریز کرد:
-آره خیلی معلومه، فقط توی کمرم یه متکا کم بود.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای خنده‌ام بلند نشه، مشت محکمی به بازوی محسن کوبیدم.

محسن پشت چشم نازک کرد:
-اِی بابا، نکن پـروا گوشته آهن که نیست، تو و بی بی کیسه بوکس رایگان گیرآوردید؟هی فرت و فرت به من میکوبید.

ازحالت بامزه‌ی صورتش خنده‌ام گرفت و با اخم ریزی گفتم:
-بچه سوسول نشو.

پووفی کشید:
-منو سوسول بازی؟! اگه بچه سوسول بودم که تا حالا باید سینه‌ی قبرستون خوابیده بودم.

عصبی غریدم:
-دیگه این حرف رو نشنوم.

محسن باتک خنده ا‌‌ی سرم رو زیربغلش گرفت و من الکی دماغم رو گرفتم.
-اِحـح.
محسن مردونه خندید:
-این مجازاتته.
**
امروز کارم زودتر تمام شده بود و خودم رو به آدرس روی کارتی که دانیال بهم داده بود، رسانده بودم و جلوی ساختمان پنج طبقه‌ای با نمای مشکی و شیکی ایستاده بودم، تابلوی شکیل روی سردرش بدجور توی چشمم بود.

زیر لب زمزمه کردم:
- شرکت ساختمانی سازه ‌های نو 'ورنا(جوان)' مدیریت حق شناس.

باخودم گفتم:
- من که باشرکت فرداد(باشکوه)قرارداد نبستم اینجا برای من بهتره.

چشم بستم و بند کوله پشتیم رو محکم‌تر چسبیدم و قدم برداشتم، از در ورودی گذشتم، پام که روی پله ها نشست، هزارتا احساس ناجور بهم غالب شد، من می‌خواستم توی کارم بهترین باشم اما الان فقط پول رو اولویت قرار دادم، خیلی حس مزخرفی داشتم، درخلاء بدی گیر افتاده بودم، چیزی که همیشه می‌خواستم بدستش بیارم ورای اینجا بود.

دستم رو به میله‌ی محافظ بند کردم، نگاهم به پله‌های پیچ خورده افتاد و نفسم رو بیرون دادم، برای اولین بارعلاقه‌ام رو ترجیح دادم و عقب گرد کردم.

نمی‌دونم تاچقدر درست تصمیم گرفتم، شاید بدترین تصمیم زندگیم باشه اما دلم می‌خواد یه بار هم که شده با توانایی‌هام شناخته بشم، کارت رو از جیبم بیرون کشیدم، لبخندی گوشه‌ی لبم بود و به طرف سطل زباله‌ی کنار درخروجی قدمی برداشتم که صورتم به دیوار سفتی برخورد کرد.

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها