نگاه چند نفر ازحاضرین کلاس، روی من برگشت و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم وخودم رو به انتهایی ترین صندلی رسوندم و روی اون نشستم.
استاد خوبیه اطلاعات جامعای داره ولی نگاهش هیز بود، اما به هرکسی کار نداشت، فقط با هرکسی که بهش نخ میداد رابطه داشت.
چون تاحالا ندیده بودم، حرفها وقضاوتهای بقیه رو باور نمیکردم.
اینقدر زیبا تدریس میکرد که جایی برای سوال باقی نمیگذاشت، بعد از کلاس به حیاط رفتم، هوا خیلی سرد بود، به سمت صندلی انتهای حیاط رفتم که با دیدن یه وجب برف روی اون اخم ریزی بین ابروهام نشست، آروم آروم به آلاچیق نزدیک خونهی معصومه خانم زن نگهبان رفتم، چند روزی ندیده بودمش، چند دقیقهای ننشسته بودم که با صدای دلنشین معصومه خانم سرم رو بلند کردم.
با ذوق و با چهره ای مهربون به طرفم اومد، جلوش بلند شدم منو با مهر به آغوش کشید:
- سلام خوبی؟! کجایی تودختر چند روزه که نیستی.
لبخندی زدم:
- سرم شلوغه، کلاس خاصی نداشتم.
معصومه دلخور به صورتم زل زد:
-یعنی اگه کلاس نداشته باشی ما رو فراموش میکنی؟!
سریع دستهاش رو توی دستهام گرفتم و با لبخندی به صورت شکستهاش نگاه کردم:
-این چه حرفیه؟! شما خیلی بهم لطف کردید، مگه میشه شما روفراموش کنم؟
معصومه با لبخندی میگوید:
-برات کمی برگه از پسرم گرفتم، بزار برم برات بیارم.
سرمو پایین انداختم، من مدیون محبتهای این زن و پسرش هستم، توی این گرونی که نمیتونستم برگه بگیرم با برگههای یه طرف سفید خیلی کمکم کرده بود.
باگذاشتن کلی برگه ی مرتب توی یه نایلون مشکی با اشکای توی چشمم ازش تشکر کردم.
معصومه با همون لهجهی زیباش دستش رو روی زانویی که همیشه درد میکرد کشید و گفت:
- دانیال وقتی دید اینا رو برداشتم گفت بهت بگم چند دقیقهایی اگه وقت داری بمونی تا آماده بشه بیاد، باهات کار داره.
--نگاهم توی حیاطی که جای ردپاها وسط این همه سفیدی توی ذوق میزد و چندین نفر دختر و پسر گروهی کنارهم توی حیاط از این هوای پاک لذت میبردند چرخید.
زبونم رو روی لبم کشیدم و با مهر روبه اون گفتم:
-وقتم همیشه برای شما وپسرتون آزاده معصومه خانم.
چشمهاش ازخوشحالی درخشید:
- پیر بشی دخترم، جز سروسامان گرفتن دانیال چیزی نمیخوام، میدونم خیلی بهش کمک کردی، مدیونتم.
با تعجب بهش زل زدم و سریع به طرفش برگشتم:
- این چه حرفیه؟! دانیال خودش با زحمت خودش به اینجا رسیده مدیون کسی نبوده ونیست، من فقط بعضی جاها راهنمایش کردم.
معصومه اشک گوشهی چشمش رو با لبهی روسریش پاک کرد:
- خیر ببینی دخترم.
با دیدن باز شدن در خونه، سریع به خودش اومد و آروم گفت:
- اون همهی دلخوشیمه.
با نگاهی پر از مهر بهش گفتم:
- زنده باشه، نگرانش نباش اگه کاری از دستم بربیاد روی جفت چشمهام.
معصومه با نگاهی به صورتم با اطمینان پلک زد، و ازمن دور شد، نگاهم به قد بلند ولاغر دانیال افتاد،اون صورت سبزهی جذابی داشت و یه پالتوی کوتاه اسپورت تنش بود و با لبخندی به سمت من می اومد.
با صدایی پر از انرژی و با شادی میگوید:
- به به چشمون به جمال خانم مهندس کم پیدا روشن شد.
به احترامش از جام بلند شدم، از حرفش چشم غرهایی نمایشی بهش رفتم و مثل خودش با لحن شوخی گفتم:
- اول سلام جناب مهندس، دیدم خیلی تکراری شدم گفتم یه مدت نباشم ببینم کسی دلتنگم میشه یا نه، ولی.
سرم رو به نشانهی تاسف تکان دادم.
نگاهم به صورت مردونهی دانیال افتاد که ابروهای پر پشتش رو به هم گره داد و گفت:
- اینطوری دست پیش رو میگیری؟
دستش رو کشید سمت صندلی و جدی ومحکم گفت:
- خجالتمون ندید بفرماید، راحت باشید.
سرم رو تکان دادم و همزمان با هم روی صندلی نشستیم.
دستهام رو زیر چانهام زدم:
- نه انگار واقعا منتظر من بودی.
دانیال پفی زد زیر خنده و با همون خندهی جذاب و مردونهاش گفت:
- پــروا یه کم جدی باش، آخه کیه که منتظر تو باشه؟!
ازحرفش که سرتا پا حقیقت بود، بغضم گرفت.
چشمهای سیاهش رو ریز کرد و به صورتم نگاه کرد و با مکثی گفت:
- چون تو اکسیژنی، اگه نباشی همه میمیرند، کسی نمیمونه که منتظر تو باشه.
چشمهام از تعجب، گرد شد و ابروهام بالا پرید، یه دفعه جزوهام رو که جلوم بودن برداشتم و محکم به بازوش زدم:
- منو سرکار میزاری؟! خیلی بدی دانیال.
چشمهاش هم میخندید، دستش رو پشت صندلی سنگی گذاشت و از خندههای ریز ریزش تنش بالا و پایین میشد.
آروم جزوها رو پایین گذاشتم و با اخمی تصنعی گفتم:
- که اینطور منو بازی میدی؟ آره!؟
درباره این سایت